12 - نوجوانى ناشناس در ميدان قهرمانها - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

غيرتمند هستى ، پس در يارى ما كوتاهى نكن كه در روز قيامت جدم رسول خدا (ص ) پاداش تو را خواهد داد )) .

حبيب در فكر آن بود كسى از نامه و تصميم او براى رفتن يارى امام حسين (ع ) مطّلع نشود، تا مبادا جاسوسان جريان او را گزارش بدهند، از اين رو وقتى كه بستگان او پس از اطلاع از نامه ، از او پرسيدند:

(( اكنون چه قصد دارى ؟ )) او تقيه مى كرد و مى گفت : من پير شده ام و از من كارى ساخته نيست ، همسرش در ظاهر دريافت كه حبيب از رفتن براى يارى امام حسين (ع ) سهل انگارى مى كند، به حبيب گفت : (( گويا براى رفتن به سوى كربلا براى يارى حسين (ع ) تمايل ندارى )) .

حبيب خواست همسرش را امتحان كند، به او گفت : آرى تمايل ندارم .

همسرش گريه كرد و گفت : اى حبيب ! آيا سخن پيامبر (ص ) را در شاءن امام حسين (ع ) فراموش كرده اى كه فرمود:

(( ولداى هذان سيّدا شباب اهل الجنّة و هما امامان قاما اوقعدا... )) (( دو پسرم اين نفر (حسن و حسين ) دو آقاى جوانان اهل بهشت هستند و اين دو، دو امام مى باشند خواه قيام كنند و خواه قيام نكنند، نامه امام حسين (ع ) به تو رسيده و تو را به يارى مى طلبد، آيا جواب مثبت نمى دهى )) .

حبيب گفت : ترس آن دارم كه بچه هايم يتيم شوند و تو بيوه گردى .

همسر گفت : ما به بانوان و دختران و يتيمان بنى هاشم اقتدا مى كنيم ، خداوند ما را كافى است .

وقتى كه حبيب ، همسرش را آماده يافت ، حقيقت را به او گفت ، و براى او دعاى خير كرد.

هنگام حركت حبيب ، همسرش به او گفت : من حاجتى به تو دارم .

حبيب گفت : آن چيست .

همسر گفت : وقتى كه به محضر امام حسين (ع ) رسيدى دستها و پاهايش را به نيابت از من ببوس ، و سلام مرا به او برسان .

حبيب گفت : بسيار خوب .

در نقل ديگر آمده : حبيب از راه احتياط به همسرش گفت : من ديگر پير شده ام ، از سالخوردگان چه كار آيد؟ همسرش از اندوهى جانكاه همراه با خشم برخاست و روسرى خود را از سرش كشيد و بر سر حبيب انداخت و گفت :

اكنون كه نمى روى مانند زنان در خانه بنشين ، سپس با آهى جانسوز فرياد زد: (( اى حسين ! كاش مرد بودم و مى آمدم در ركاب تو مى جنگيدم تا جانم را نثار تو كنم . )) حبيب وقتى كه اخلاص و محبت همسرش را دريافت ، خاطرش آرام گرفت و به او گفت :

(( همسرم ! آسوده باش ، چشمت را روشن خواهم كرد و اين ريش سفيد را با خون گلويم رنگين مى نمايم ، خاطرت آرام باشد )) .

12 - نوجوانى ناشناس در ميدان قهرمانها

حضرت عباس (ع ) در جنگ صفين كه بين سپاه على (ع ) با سپاه معاويه رخ داد، حدود چهارده سال داشت ، ولى قد رشيد او را هر كس مى ديد چنين تصور مى كرد كه هيجده يا بيست سال دارد.

دريكى از روزهاى جنگ از پدر اجازه گرفت تا به ميدان جنگ دشمن برود، امام على (ع ) نقابى بر روى او افكند و او به عنوان يك رزمنده ناشناس به ميدان تاخت ، آنچنان در ميدان ، جولان داد كه گوئى همه ميدان چون گوئى در چنبره قدرت او است ، سپاه شام از حركتهاى پرصلابت او دريافت كه جوانى شجاع ، پرجراءت و قوى دل به ميدان آمده است ، مشاورين نظامى معاويه به مشورت پرداختند تا همآورد رشيدى را به ميدان او بفرستند، ولى رعب و وحشت عجيبى كه بر آنها چيره شده بود، نتوانستند تصميم بگيرند، سرانجام معاويه يكى از شجاعان لشكرش بنام (( ابن شعثاء )) را كه مى گفتند جراءت آن را دارد كه با ده هزار جنگجوى سواره بجنگند، به حضور طلبيد و به او گفت : به ميدان اين جوان ناشناس برو و با او جنگ كن .

ابن شعثاء گفت : اى امير، مردم مرا به عنوان قهرمان در برابر ده هزار جنگجو مى شناسند، چگونه شايسته است كه مرا به جنگ با اين كودك روانه سازى ؟ معاويه گفت : پس چه كنم ؟

/ 274