194 - سحرخيزى - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

194 - سحرخيزى

بوذرجمهر، حكيم پر تجربه ، و معلم و وزير انوشيران (شاه معروف ساسانى ) بود، او به انوشيروان بسيار سفارش مى كرد كه : (( سحرخيز باش و صبح زود از خواب بيدار شو كه فوائد بسيار دارد. )) انوشيروان بر اثر شب نشينى و عيش ونوش شبها دير مى خوابيد و طبعا صبح دير از خواب بيدار مى شد، به بوذر جمهر گفت : براى اينكه به فوائد سحرخيزى برسم ، تو هر صبح نزد من بيا و مرا بيدار كن .

بوذرجمهر قبول كرد و هر روز صبح زود به بالين انوشيروان مى آمد و او را بيدار مى كرد.

انوشيروان ديد بيدار شدن از خواب سنگين صبحگاهان ، بسيار سخت است ، (با توجه به اينكه شب دير مى خوابيد) نقشه مخفيانه اى طرح كرد تا از آمدن بوذرجمهر به بالين خود، جلوگيرى كند، به چند نفر گفت :

صورتهاى خود را بپوشانيد و به صورت ناشناس صبح زود كه بوذرجمهر به طرف من مى آيد به او حمله كنيد و لباسهايش را از بدنش خارج كنيد. آنان به اجراى اين طرح پرداختند، صبح زود به صورت ناشناس در كمين بوذرجمهر قرار گرفتند و همين كه بوذرجمهر آمد، به او حمله كرده و لباسهاى او را بيرون آورند و رهايش ساختند، و تنها زيرجامه را براى او باقى گذاشتند.

او در حالى كه برهنه شده بود به خانه خود بازگشت تا لباسهاى ديگرى بپوشد و نزد انوشيروان برود، لباسهايش را پوشيد و نزد انوشيروان رفت .

انوشيروان پرسيد: اى بوذرجمهر! چرا امروز دير آمدى ؟ بوذرجمهر گفت : قربان امروز صبح زود كه به سوى تو مى آمدم ، چند نفر دزد به من حمله كردند و لباسهاى مرا را ربودند، به خانه باز گشتم و لباسهاى ديگرى پوشيدم و آمدم و همين حادثه موجب دير آمدن من شد.

انوشيروان در حالى كه قاه قاه مى خنديد، گفت : (( اين نتيجه سحرخيزى است ، اگر آن وقت نيامده بودى ، تو را برهنه نمى كردند! )) بوذرجمهر گفت : (( قربان ! زودتر بيدار شده بودند كه به فيض خودشان رسيدند! ))

195 - ترسيم در سپاه ياران حسين (ع ) از زبان دشمن

شخصى در سپاه عمر سعد در كربلا بود و در كشتن شهداى كربلا، شركت داشت و مردى از او پرسيد: (( واى بر تو چگونه راضى شديد تا فرزندان رسول خدا(ص ) را در كربلا بكشيد؟! )) او در پاسخ گفت : (( سنگ در دندان تو باد، اگر تو هم در كربلا بودى همان كار را كه ما مى كرديم ، تو هم انجام مى دادى ، گروهى (از ياران امام حسين عليه السلام ) بر سر ما ريختند، دستهايشان بر قبضه شمشير بود، مانند شير درنده ، سواران ما را از چپ و راست بهم مى ماليدند، و خود را به مرگ مى انداختند، به آنها امان مى داديم نمى پذيرند، و به ثروت دنيا ميل نداشتند، مى خواستند يا از آبشور مرگ بنوشند و يا بر مرگ چيره گردند، و اگر ما دست از آنها مى كشيديم جان همه افراد سپاه را گرفته بودند.

سپس گفت : فماكنّافاعلين لا ام لك : (( اى مادر مرده ! اگر جلو آنها را نمى گرفتيم ، چه مى شد و چه مى كرديم جز اينكه همه ما نابود شويم ؟ )) از شگفتيها اينكه : در جريان جنگ تحميلى عراق بر ايران ، وقتى كه از وزير خارجه عراق پرسيدند: چراشما دست به بمباران شيميائى زديد؟، در پاسخ گفت : (( سپاهان ايران آنچنان هجوم مى آوردند كه سر از پا نمى شناختند، اگر ما اين كار نمى كرديم ، چگونه مى توانستيم جلو يورشهاى آنها را بگيريم ؟! )) آرى تاريخ تكرار مى شود، سپاهان سلحشور ايران ، از مكتب شهداى كربلا، درس سلحشورى و شهادت آموخته بودند، كه همچون آنها بر دشمن يورش ‍ مى بردند كه گوئى مرگ را به دوش مى كشند و از هيچ چيز باكى ندارند، دشمن زبودن در برابر آن مردان دلير چه مى توانست كند جز اينكه با شيميائى به جنگ آنها آيد!

196 - تفرقه بينداز و حكومت كن

از امام على (ع ) نقل شده فرمود: سه گاو نر بزرگ كه يكى سياه و ديگرى سفيد و سومى سرخ رنگ بود، در علفزارى با هم با كمال اتحاد مى چريدند، در آن علفزار شيرى وجود داشت كه هرگز قادر نبود به آن سه گاو آسيبى برساند، تا اينكه شير نقشه ايجاد تفرقه بين آنها را كشيد، نخست به گاو سياه و سرخ گفت : كسى نمى تواند از حال ما در اين علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحيه گاو سفيد، زيرا سفيدى رنگ او از دور پيدا

/ 274