140 - نفرين على (ع ) - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

براى شما گوارا نيست كه از آبادى به ويرانى سفر كنيد.

140 - نفرين على (ع )

شب جمعه و شب نوزدهم ماه رمضان سال 40 هجرت ، آخرين شب عمر امام على (ع ) بود، امام حسن (ع ) مى گويد:

همراه پدرم على (ع ) به سوى مسجد رهسپار شديم ، پدرم به من فرمود: (( پسرم ! امشب لحظه اى چرت مرا فرا گرفت ، در هماندم رسول خدا (ص ) بر من آشكار شد، عرض كردم : (( اى رسول خدا، چيست اين مصائبى كه از ناحيه امت تو به من رسيده است ؟ آنها به راه عداوت و انحراف افتاده اند )) .

رسول اكرم (ص ) به من فرمود: ادع عليهم : (( آنها را نفرين كن )) .

من امشب در مورد اين امت (منحرف ) چنين نفرين كردم :

(( اللّهم ابدلنى بهم خيرامنهم ، و ابدلهم بى هو شرّ منّى . )) : (( خدايا به عوض آنها، ديدار و همنشين با خوبان را نصيب من گردان ، و به عوض من ، بدان را بر آنها مسلّط كن )) .

سحرگاه همان شب نفرين امام على (ع ) به استجابت رسيد.

141 - آدم بى سعادت

عصر خلافت امام على (ع ) بود. يكى از مسلمين بنام هرثمة بن سليم ، شخص بى سعادت بى تفاوتى بود و چنان اعتقاد به عظمت مقام على (ع ) نداشت ، ولى همسران او بانوئى پاك و با معرفت و از ارادتمندان امام على (ع ) بود.

هرثمه مى گويد: همراه امام على (ع ) براى جنگ صفّين از كوفه به جبهه صفّين حركت مى كرديم ، وقتى به سرزمين كربلا رسيديم ، وقت نماز شد، نماز را به جماعت با امام على (ع ) خوانديم ، حضرت بعد از نماز مقدارى از خاك كربلا را برداشت و بوئيد و فرمود:

(( واها لك يا تربة ليحشرنّ منك قوم يدخلون الجنّة بغير حساب . )) : (( عجب از تو اى تربت ، قطعا از ميان تو جماعتى بر مى خيزند و بدون حساب وارد بهشت مى شوند )) .

به جبهه صفّين رفتيم و سپس به خانه ام باز گشتم و به همسرم (كه شيعه معتقد بود) گفتم : از دوستت ابوالحسن (على عليه السّلام ) براى تو مطلبى نقل كنم ، آنگاه مطلب فوق را به او گفتم .

سپس گفتم : على (ع ) ادّعاى علم غيب مى كند.

همسرم گفت : اى مرد، دست از اين ايرادها بردار، اميرمؤمنان على (ع ) آنچه بگويد سخن حقّ است .

هرثمه مى گويد: من همچنان در مورد اين سخن على (ع ) در ترديد بودم ، تا آن هنگام كه جريان كربلا (و لشكر كشى ابن زياد به سوى كربلا براى جنگ با حسين عليه السّلام ) به پيش آمد، من جزء لشگر عمر سعد به كربلا رفتم ، در آنجا به ياد سخن امام على (ع ) افتادم كه براستى حق بود، اين رو از كمك به سپاه عمر سعد ناراحت بودم ، در يك فرصت مناسب در حالى كه سوار بر اسب بودم به سوى حسين (ع ) رفتم و حديث پدرش را به ياد آنحضرت انداختم ، حضرت به من فرمود: اكنون آيا از موافقين ما هستى يا از مخالفين ما؟ گفتم : از هيچكدام فعلا در فكر اهل و عيال خودم هستم ... فرمود: (( بنابر اين به سرعت از اين سرزمين بيرون برو، زيرا كسى كه در اينجا باشد و صداى ما را بشنود ولى ما را يارى نكند، داخل در آتش دوزخ خواهد شد )) .

هرثمه سيه بخت و بى سعادت ، در اين نقطه حساس ، راه بى تفاوتى را پيش ‍ گرفت و از آن سرزمين به سرعت گريخت تا جان خود را حفظ كند.

142 - نعره بسيار وحشتناك از يك جنازه

محدّث خبير مرحوم حاج شيخ عبّاس قمّى صاحب مفاتيح الجنان (متوفى 1359 ه‍ ق ) از علماى مخلص و ربّانى بود، و توفيقات سرشارى در ارشاد مردم با بيان و قلم نصيبش شد، و در صداقت و تقواى او همگان اتفاق دارند، افراد موثق از ايشان نقل كردند كه گفت :

من در نجف اشرف براى زيارت اهل قبور به (( وادى السّلام )) رفتم ، همين كه وارد وادى السّلام شدم

/ 274