گفتارم را با اين اشعار مشهور اقبال لاهورى آغاز مى كنم :
چون چراغ لاله سوزم در خيابان شما غوطه ها زد در ضمير زندگى انديشه ام مهر و مه ديدم ، نگاهم برتر از پروين گذشت تا سنانش تيزتر گردد فرو پيچيدمش فكر رنگينم كند، نذر تهيدستان شرق مى رسد مردى كه زنجير غلامان بشكند حلقه گرد من زنيد اى پيكران آب و گل اى فروغ حسن ماه ، از روى رخشان شما اى صبا باساكنان شهر يزد از ما بگو كاى سر حق ناشناسان گوى چوگان شما
اى جوانان عجم جان من و جان شما تا بدست آورده ام افكار پنهان شما ريختم طرح حرم در كافرستان شما شعله اى آشفته بود اندر بيابان شما پاره لعلى كه دارم از بدخشان شما ديده ام از روزن ديوار زندان شما آتشى در سينه دارم از نياكان شما آب روى خوبى از چاه زنخدان شما كاى سر حق ناشناسان گوى چوگان شما كاى سر حق ناشناسان گوى چوگان شما
اقبال لاهورى مى گفت : (( من از تاريخ اسلام يك درس آموخته ام و آن اين است كه در لحظات حسّاس و بحرانى تاريخ كه مسلمين ، پشت سر گذاشته اند، دين اسلام بوده است كه آنها را نجات داده است ، نه مسلمين ، اسلام را نجات داده باشند )) .(( فرانتس فانون )) جامعه شناس انقلابى الجزاير كه به خوبى از عهده تجزيه و تحليل انقلاب الجزائر بر آمده ، بااينكه غير مسلمان است در ضمن نامه اى براى يكى از دانشمندان اسلامى ، مى گويد: (( ...اگر چه من مسلمان نيستم و در مورد اسلام ، احساساتى همانند تو ندارم ، ولى بيشتر از خود تو، معتقد به اين حقيقت هستم كه در كشورهاى اسلامى ، حربه اى برّنده تر و كارى تر از اسلام بر ضدّ استعمار و ظلم و جور، وجود ندارد )) .كوتاه سخن آنكه : محقّقان منصف ، و متفكّران دلسوز معتقدند كه تنها نجات از استعمار و استثمار، و