120 - بار علف بر دوش سلمان - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

120 - بار علف بر دوش سلمان

عصر خلافت عمر بود، سلمان به عنوان استاندار مدائن ، در اين شهر خاطره ها بسر مى برد، روزى مسافر غريبى از شام به مدائن آمد، او سلمان را نمى شناخت از قيافه ساده او چنين گمان كرد كه يك شخص عادى و كارگر است ، بار علفى بر دوش داشت ، خسته شده بود، خطاب به سلمان گفت : (( اى بنده خدا بيا اين بار مرا تا فلان جا ببر. )) سلمان بى آنكه ناراحت شود، فورى با كمال اشتياق ، بار علف را به دوش ‍ كشيد و به سوى مقصود حركت كرد، در مسير راه ، مسافر غريب ديد هر كس ‍ آن كارگر بار برنده را مى بيند، احترام مى كند، و بعضى مى گويند:

سلام بر امير! با خود گفت : براستى اين شخص كدام امير است ...؟! ناگهان ديد جمعى آمدند تا بار علف را از او بگيرند، و به مسافر گفتند: (( مگر تو اين شخص را نمى شناسى ؟ اين استاندار مدائن ، سلمان است . )) مسافر شامى ، سخت شرمنده شد و به دست و پاى سلمان افتاد و معذرت خواهى كرد، و عاجزانه خواست كه او را ببخشد و بار علف را تحويل دهد.

ولى سلمان به او گفت : (( تا اين بار را به مقصد نرسانم به تو نخواهم داد. ))

121 - موعظه خفته اى در زير درخت

جريربن عبدالله مى گويد به مدائن رفتم هوا گرم بود، از كنار درختان عبور مى كردم ، ناگاه ديدم شخصى زير درختى خوابيده و پوست گوسفندى را روى شاخه درخت افكنده تا براى او سايه بسازد، ولى تابش خورشيد از آن پوست رد شده و بر روى آن شخص خوابيده افتاده است ، به جلو رفتم و آن پوست را در جائى از شاخه افكندم تا براى او سايه اى پديد آيد.

در اين ميان ناگهان آن شخص بيدار شد، نگاه كردم ديدم سلمان است ، مرا شناخت و گفت : اى جرير! در دنيا تواضع كن ، زيرا كسى كه در دنيا فروتنى كند، خداوند مقام او را در قيامت ، بالا مى برد، سپس از من سؤالى كرد و فرمود: آيا مى دانى تاريكى آتش دوزخ ، مجازات و نتيجه چه كارى است ؟ فرمود: فانّه ظلم الناس : (( اين تاريكى (باطن و نتيجه ) ظلم مردم به يكديگر است . ))

122 - حق خدا بر بندگان و به عكس

معادبن جبل مى گويد: پيامبر(ص ) سوار بر مركب بود، و مرا پشت سر خود سوار كرد، در مسير راه فرمود: اى معاذ!

عرض كردم بلى اى رسول خدا!

فرمود: هل تدرى ما حق الله على عباده ؟ : (( آيا مى دانى حق خداوند بر بندگانش چيست ؟ )) عرض كردم : خدا و رسولش آگاهترند؟ فرمود: (( حق خدا بر بندگانش اين است كه تنها او را پرستش كنند و از براى او شريك نگيرند. )) سپس بعد از اندكى فرمود: اى معاذ! گفتم : بلى اى رسول خدا! فرمود: آيا مى دانى حق بندگان بر خدا چيست ، هنگامى كه كار نيك انجام دهند؟ عرض كردم : خدا و رسولش بهتر مى دانند.

فرمود: حق بندگان نيكوكار بر آن است كه : خداوند آنها را عذاب نكند.

123 - امام هشتم (ع ) در زندان سرخس

از بعضى از روايات استفاده مى شود كه امام هشتم حضرت رضا(ع ) مدتى در شهر سرخس ، زندانى و تحت نظر بوده است از جمله : اباصلت هروى مى گويد: در سرخس به كنار خانه اى كه امام هشتم (ع ) در آن زندانى بود رفتم ، از زندانبانها اجازه خواستم تا با امام ملاقات كنم .

آنها گفتند: نمى توانى با امام ملاقات كنى .

/ 274