117 - نهى شديد امام صادق (ع ) از كمك به ظالم - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در جيب او كند و به اندازه نياز خود از جيب او پول بر دارد، و صاحب پول از او جلوگيرى ننمايد؟ سعيد گفت : نه ، چنين روش و چنين كسى را در جامعه خودم سراغ ندارم .

امام باقر (ع ) فرمود: بنابراين اخوت و برادرى اسلامى در جامعه نيست .

سعيد گفت : در اين صورت آيا ما در راستاى سقوط و هلاكت هستيم ؟ امام فرمود: (( عقل اين مردم هنوز تكميل نشده است )) يعنى : تكليف به حساب درجات عقل و رشد اسلامى افراد، مختلف مى شود، اگر جامعه شما از عقيل كافى و رشد عالى اسلامى بر خوردار بود، به گونه اى مى شد كه نيازمندان از جيب بى نيازان به اندازه نياز خود بر مى داشتند، بى آنكه بى نيازان ، ناراضى شوند.

117 - نهى شديد امام صادق (ع ) از كمك به ظالم

عذافر از شاگردان و مريدان جدّى امام صادق (ع ) بود، به امام خبر رسيد كه عذافر، مدتى براى ربيع و ابوايّوب (دو نفر از ستمگران ) كارگرى كرده و به آنها كمك نموده است ، او را به حضور طلبيد و فرمود:

(( اى عذافر، چنين خبرى به من رسيده است ، آيا تو در اين فكر نيستى كه در روز قيامت به عنوان (( اعوان الظلمه )) (كمك كننده ظالمان ) مورد خطاب خداوند گردى ، در اين صورت ، چه حالى خواهى داشت ؟ و چه مى كنى ؟ عذافر، از نصيحت و تهديد شديد امام ، نگران و مضطرب شد و آنچنان ناراحت گرديد كه مشت بر خود مى كوبيد و سكوت غمبارى ، او را فرا گرفته بود.

امام صادق (ع ) وقتى كه آن حالت را از او ديد، به او فرمود (( اى عذافر من تو را از آن چيز ترساندم كه خدا مرا به آن ترسانيده است )) (يعنى مساءله را جدى بگير، من آن را پيش خود نگفته ام ، بلكه فرمان خداست ).

فرزند عذافر مى گويد: پدرم پس از چند روز، از شدت ناراحتى و اندوه ، كه چرا با ستمگران همكارى كرده است ، جان باخت و از دنيا رفت .

118 - لطف خفىّ خدا

در ميان بنى اسرائيل ، خانواده اى چادر نشين در بيابان زندگى مى كردند، (و زندگى آنها به دامدارى و با كمال سادگى و صحرانشينى مى گذشت ) آنها (علاوه بر چند گوسفند) يك خروس و يك الاغ و يك سگ داشتند، خروس ‍ آنها را براى نماز بيدار مى كرد، و با الاغ ، وسائل زندگى خود را حمل مى كردند و به وسيله آن براى خود از راه دور آب مى آوردند، و سگ نيز در آن بيابان ، بخصوص در شب ، نگهبان آنها از درّندگان بود.

اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده ، محزون و ناراحت شدند، ولى مرد آنها كه شخص صالحى بود مى گفت : خير است ان شاء اللّه .

پس از چند روزى ، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه ، طولى نكشيد كه گرگى به الاغ آنها حمله كرد و آن را دريد و از بين برد، باز مرد آن خانواده گفت : خير است ان شاء اللّه .

در همين ايام ، روزى صبح از خواب بيدار شدند، ديدند همه چادرنشين هاى اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نيز به عنوان برده به اسارت دشمن در آمده اند، و در آن بيابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.

مرد صالح گفت : راز اينكه ما باقى مانده ايم اين بوده كه چادرنشينهاى ديگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.

ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتيم ، شناخته نشده ايم ، پس خير ما در هلاكت سگ و خروس و الاغمان بوده است كه سالم مانده ايم .

اين بود نتيجه گفتار مخلصانه مرد خانواده كه همواره براى شكرگزارى خدا، در برابر حوادث مى گفت : خير است ان شاء اللّه ، آرى لطف خفى خداوند شامل حال چنين افراد خواهد شد.

/ 274