جلال آهنچيان تاجر معروف بازار بود، با حسن زاهدى (وزير كشور دولت هويدا) و ناصر گلسرخى (وزير منابع طبيعى ) و منوچهر پرتو (وزير دادگسترى او) رابطه برقرار كرده و به كلاهبردارى اشتغال داشت ، به عنوان
نمونه :
آهنچنيان به گلسرخى (وزير منابع طبيعى دولت هويدا) مى گفت : فلان بازارى يا مالك ، يك ميليون متر مربع زمين در فلان منطقه دارد كه مترى هزار تومان مى ارزد، يا چند هكتار زمين در فلان روستا دارد كه يك ميليون تومان مى ارزد، كافى است كه آگهى دهيد و اين زمين را به استناد ماده 65 جزء اراضى منابع طبيعى (ملى ) اعلام كنيد.آنگاه من (آهنچيان ) از صاحب زمين پانصد ميليون تومان براى شما (گلسرخى ) مى گيرم و يك هفته بعد اعلام كنيد كه در روزنامه اشتباه شده و زمين جزء منابع طبيعى نيست .با اين توطئه ، آهنچيان آن پول گزاف را با گلسرخى براى خود چپاول مى كردند، و آهنچيان مبلغ كلانى نيز از صاحب زمين براى خود مى گرفت ، اين كار عادت آهنچيان و گلسرخى شده بود.
195 - سالى كه نكوست از بهارش پيداست
حاتم طائى سخاوتمند معروف از دنيا رفت ، برادرش خواست مانند او معروف به كرم و سخاوت گردد، مادرش به او گفت : خود را بيهوده رنج مده ، تو هرگز به مقام حاتم نمى رسى .او پرسيد: چرا؟ مادر جواب داد: آن هنگام كه حاتم كودك شيرخوار بود، هر بار كه مى خواستم به او شير بدهم ، از شيرم نمى خورد، تا شيرخواره ديگرى بياورم ، تا با او شريك شود از پستان ديگرم شير بخورد، ولى زمانى كه تو شيرخوار بودى قضيه بر عكس بود، يعنى هرگاه تو را شير مى دادم مى خوردى ، اگر در اين حال شيرخواره ديگرى به جلو مى آمد، از ترس آنكه او از پستان من شير بخورد، آنقدر گريه مى كردى تا او مى رفت .بنابراين نشانه هاى بزرگوارى يا پستى در آينده ، گاهى در چهره كودكان دريافت مى شود، آرى : (( سالى كه نكوست از بهارش پيداست )) .
196 - عمل براى آخرت نه دنيا!
هنگامى كه حضرت موسى (ع ) براى نجات خود از شر فرعونيان ، از مصر به سوى مدين هجرت كرد، در بيرون مدين ديد، چوپانان براى گوسفندان خود از چاه ، آب مى كشند، و دو دختر در كنار ايستاده اند و منتظر خلوت شدن سر چاه هستند، تا آنگاه كنار چاه بيايند و براى گوسفندان خود، آب از چاه بكشند.موسى (ع ) به سوى آنها شتافت و آنها را كمك كرد، آنها دختران شعيب پيغمبر بودند، آن روز زودتر نزد پدر رفتند و جريان كمك مخلصانه جوان غريبى را به او خبر دادند.شعيب (ع ) يكى از دخترانش را نزد آن جوان غريب فرستاد تا او را دعوت به خانه اش كند.آن دختر نزد موسى (ع ) آمد و گفت : (( پدرم شما را به خانه خود دعوت كرد تا پاداش زحمات شما را بپردازد )) .موسى (ع ) اين دعوت را اجابت كرد و به خانه شعيب (ع ) آمد.هنگامى كه موسى (ع ) نزد شعيب (ع ) آمد، شعيب كنار سفره شام نشسته بود و مى خواست غذا بخورد، وقتى كه چشمش به آن جوان غريب (موسى )افتاد گفت : (( بنشين و از اين غذا بخور )) (تا آن هنگام ، شعيب ، موسى را نمى شناخت ).موسى (ع ) گفت : اعوذ باللّه : (( پناه مى برم به خدا )) .شعيب گفت : (( چرا اين جمله را گفتى ، مگر گرسنه نيستى ؟ )) موسى گفت : چرا، گرسنه هستم ، ولى ترس آن دارم كه اين غذا عوض كمكى كه به دخترانت كردم ، قرار داده شود، ولى ما از خاندانى هستيم كه هيچ چيزى از عمل آخرت را به سراسر زمين كه پر از طلا باشد، نمى فروشيم .شعيب گفت : (( اى جوان ، نه به خدا سوگند، غرض من معاوضه دنيوى نيست ، بلكه عادت و روش من و پدرانم اين است كه ما مقدم مهمان را گرامى مى داريم و غذا به ديگران مى دهيم )) .