اين داستان را كه هنر زيباى شعرى عالم بزرگ شيخ بهائى (متوفى 1031 ه.ق ) بر زيبائى معناى آن افزوده ، با همان قالب اصلى شعرى در اينجا مى آوريم :
عابدى در كوه لبنان بد مقيم روى دل از غير حق برتافته روزها مى بود مشغول صيام نصف آن ، شامش بدى نصفى سحور بر همين منوال حالش مى گذشت از قضا يك شب نيامد آن رغيف كرده مغرب را ادا وانگه عشا بسكه چون شد زانمقام دلپذير بود يك قريه به قرب آن جبل عابد آمد بر در گبرى ستاد عابد آن نان بستد و شكرش بگفت كرد آهنگ مقام خود دلير در سراى گبر بد گرگين سگى پيش او گر خط پرگارى كشى شكل نان بيند بميرد از خوشى
در بن غارى چو اصحاب رقيم گنج عزّت را ز عزلت يافته يك ته نان مى رسيدش وقت شام وز قناعت داشت در دل صد سرور نامدى از كوه هرگز سوى دشت شد زجوع آن پارسا زار و نحيف دل پر از وسواس و در فكر عشا بهر قوتى آمد آن عابد بزير اهل آن قريه همه گبر و دغل گبر او را يك دونان جو بداد وز وصول طعمه اش خاطر شكفت تا كند افطار بر خبز شعير مانده از جوع استخوانى ورگى شكل نان بيند بميرد از خوشى شكل نان بيند بميرد از خوشى