151 - نمونه اى از لجاجت مشركان - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

151 - نمونه اى از لجاجت مشركان

پيامبر (ص ) در آغاز بعثت ، (پس از توحيد) درباره معاد، بسيار سخن مى گفت (چنانكه سوره هاى مكى بخصوص سوره هاى كوچك آخر قرآن گواه اين مطلب است ).

مشركان لجوج با انواع و اقسام حركات ، سخن پيامبر (ص ) را به مسخره گرفته و رد مى كردند از جمله از آنها شخصى بنام اخنس و دامادش عدى بن ربيعه بودند، اتفاقا اين دو نفر در همسايگى پيامبر (ص ) سكونت داشتند.

روزى نزد پيامبر (ص ) آمده ، به صورت مسخره آميز مى گفتند: (( روز قيامت چگونه است ، و كى خواهد بود؟...

سپس افزودند: اگر ما آن روز را با چشم خود ببينيم ، تصديق نمى كنيم ، آيا ممكن است خداوند اين استخوانهاى (پوسيده و متفرق ) را جمع كرده و به صورت اول هر يك را در جاى خود قرار دهد؟، نه باور كردنى نيست ! )) .

پيامبر (ص ) از شرّ لجاجت آنها به خدا پناه برد و عرض كرد: اللهم اكفنى شرّ جارى السوء: (( خداوندا مرا از شرّ اين دو همسايه بد كفايت كن و نگهدار )) در اين هنگام آيات آغاز سوره قيامت نازل گرديد كه در آيه 3 و 4 اين سوره مى خوانيم : ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه - بلى قادرين على ان نسوى بنانه : (( آيا انسان مى پندارد كه ما استخوانهاى او را به گردهم نمى آوريم ، بلكه ما قادر هستيم كه سر انگشتان او را درست و موزون سازيم )) .

با توجه به اينكه : سر انگشتان و خطوط پر اسرار و ظريف آنها، از شگفتيهاى بسيار عجيب خلقت است ، به گونه اى كه دانشمندان مى گويند خطوط سر انگشتان همه انسانها با همديگر تفاوت دارد، و سر انگشت هر كسى معرف همان كس است و بر همين اساس ، با انگشت نگارى ، مجرم را پيدا مى كننند.

152 - خوش حكايتى از جابر

جابر بن يزيد جعفى از ياران با كمال و بزرگ امام باقر (ع ) است ، در شاءن او همين بس كه خود گويد: (( امام باقر (ع ) نود هزار حديث به من آموخت كه به احدى آنهمه حديث نياموخت )) .

دستگاه طاغوتى در كمين جابر بودند تا او را دستگير كرده و به قتل رسانند، چرا كه او مخزن علم و كمال امامان ضد طاغوت بود، كه طبق بعضى از روايات ، علم امامان (عليهم السلام ) به چهار نفر، منتهى مى شد:

((

1- سلمان

2- جابر جعفى

3- سيد حميرى

4- يونس بن عبدالرحمن )) .

جابر براى اينكه از گزند طاغوتيان درامان بماند، خود را به ديوانگى زد (و تنها با افراد مورد اطمينانى تماس عاقلانه داشت تا آنچه آموخته به آنها برساند و اين تاكتيك به جنون زدن ، براساس تقّيه و اهمّ و مهم بود).

روزى چوبى بدست گرفت و بر آن سوار شد و از خانه بيرون آمد و به سوى بچه ها رفت و با آنها بازى مى كرد و با همان اسب مصنوعيش ، حركاتى مى كرد، و وانمود مى ساخت كه ديوانه شده است .

از قضا در همين وقت ، مردى سوگند ياد كرده بود كه همسرش را تا شب طلاق دهد، و تصميم گرفته بود كه آن روز با اولين مردى كه ملاقات كرد از او در مورد زن ، سؤ ال كند، او ديد شخصى سوار چوب شده و از اين سو به آن سو و به عكس حركت مى كند، به جلو رفت پرسيد: (( نظر شما درباره زن چيست ؟ )) .

جابر در حالى كه سوار بر مركبش (همان چوب ) شده بود، گفت : (( زنان سه گونه هستند )) .

آن مرد، چوب سوارى جابر را نگه داشته بود، جابر به او گفت : اسبم را رها كن ، او كنار رفت ، جابر به شيوه ديوانگان با چند جهش به سوى كودكان شتافت .

آن مرد با خود گفت ، سخن جابر را نفهميدم ، خود را به جابر رساند و پرسيد: (( اين سخن تو كه زنان بر سه گونه اند يعنى چه ؟ )) .

جابر گفت : يكى به نفع تو است ، و يكى به زيان تو است و يكى نه به نفع تو است و نه به زيان تو.

سپس گفت : راه اسبم را باز كن برود...

آن مرد كه باز مطلب را درنيافته بود گفت : (( منظور شما را در مورد زنان نفهميدم ، روشنتر بيان كن )) .

/ 274