160 - على (ع ) حامى مستضعفان - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

على (ع ) به او فرمود: (( من دست تو را قطع كردم ولى تو از من مدح مى كنى ؟! )) .

غلام سياه عرض كرد: (( اى اميرمؤمنان ! مرا با اجراى حدّ الهى ، پاك ساختى ، پيوند حب و دوستى با تو در گوشت و خونم آميخته است ، اگر تو مرا قطعه قطعه كنى ، از حب قلبى ام كه به تو دارم ذرّه اى نمى كاهد )) .

حضرت على (ع ) (ديد حيف است كه چنين فرد پاك و مخلصى دست بريده باشد) از امداد غيبى الهى استمداد كرده و دعا كرد، و انگشتهاى قطع شده او را به محل قطع گذاشت و از خدا خواست كه دست او به حالت اول برگردد، دعاى على (ع ) مستجاب شد و دست غلام سياه ، موزون شده و به صورت اول (( سالم )) گرديد.

160 - على (ع ) حامى مستضعفان

زمان خلافت اميرمؤمنان على (ع ) بود كنيزى از طرف خانم خود به قصابى آمد تا گوشت بگيرد، قصاب عوض گوشت خوب ، (به تعبير نگارنده ) گوشت آشغال به كنيز داد، و به اعتراض كنيز توجه نكرد. كنيز در حالى كه بر اثر ناراحتى گريه مى كرد، از مغازه قصابى بيرون آمد و به خانه خانم خود رهسپار گرديد، در راه چشمش به اميرمؤمنان على (ع ) افتاد، به حضور آنحضرت رفته و از قصاب شكايت كرد.

حضرت على (ع ) همراه كنيز نزد قصاب رفت ، و قصاب را موعظه كرد و از او خواست كه با كنيز براساس حق و انصاف رفتار كند، و فرمود:

ينبغى ان يكون الضعيف عندك بمنزلة القوى فلا تظلم الناس (( سزاوار است كه افراد ضعيف در نزد تو همچون افراد نيرومند باشند (و بين آنها فرق نگذارى ) بنابراين به مردم ظلم نكن )) .

قصاب كه على (ع ) را نشناخت و خيال كرد مردى معمولى نزد او آمده ، خشمگين شد و با خشونت گفت : برو بيرون ، و تو چه كاره اى ؟ و حتى دست بلند كرد كه آن حضرت را بزند.

على (ع ) در اين مورد، ديگر چيزى نگفت و رفت .

شخصى كه در كنار قصابى بگو مگوى قصاب را با على (ع ) شنيده بود و على (ع ) را مى شناخت ، نزد قصاب آمد و گفت : آيا شناختى اين آقا را؟.

قصاب گفت : نه ، او چه كسى بود؟ آن شخص گفت : (( آن آقا اميرمؤمنان على (ع ) بود )) .

قصاب تا اين مطلب را شنيد، بسيار ناراحت شد كه چرا به مقام شامخ على (ع ) جسارت كرده است ، ناراحتى او به حدى زياد شد كه بى اختيار همان دستش را كه به سوى على (ع ) بلند كرده بود بريد بطورى كه قسمتى از دستش قطع شد، آن قسمت قطع شده را بدست گرفت با ناله و زارى به حضور على (ع ) آمد و معذرت خواهى كرد...

دل مهربان على (ع ) به حال قصاب سوخت ، براى او دعا كرد و از خدا خواست دست او را خوب كند، دعايش مستجاب شد.

161 - شيفته ثواب

عبدالله بن مسعود از اصحاب خاص رسول خدا (ص ) و از وارستگان و شيفتگان حق بود.

ابوالاحوص گويد: روزى به خانه عبدالله رفتم ، او را در اطاقى ديدم كه با چوب و شاخه هاى خرما و...

پوشيده شده بود و در سقف خانه ، پرستوهائى لانه كرده و در رفت و آمد بودند.

دو كودك پسر عبدالله را ديدم ، همچون نقره فام ، بسيار زيبا بودند، كه از زيبائى قد و قامت و چهره آنها، تعجب كردم .

عبدالله از احساس من ، جريان را فهميد و به من گفت : (( گويا حسرت مى برى كه من داراى چنين پسران زيبا هستم ، ولى اين را بدان ، سوگند به خدائى كه جانم در اختيار او است ، اگر اين دو كودك بميرند، و آنها را در قبر بگذارم و خاك بر روى آنها بريزيم ، برايم محبوبتر است ، از اينكه به لانه اين پرستوها آسيب برسد و تخم آنها از لانه بيفتد و شكسته شود )) .

بايد توجه داشت كه منظور عبدالله از اين سخن شدت علاقه او به كار نيك و پناه دادن به پرنده و محبت و خوشرفتارى با پرنده و در نتيجه دستيابى به ثواب آن بود.

/ 274