105 - بانوى بد اخلاق - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روز يكشنبه فرا رسيد، امّ جميل شوهرش را در خانه ، با نوشيدنيها و خوراكيها و قصه گوئيها سر گرم كرد، مشركان در بيرون در صدد اجراى طرح قتل پيامبر (ص ) برآمدند.

ابوطالب (كه در ظاهر در صف مشركان بود و در باطن ايمان داشت ، و بطور تاكتيكى رفتار مى كرد) از جريان اطلاع يافت ، فورى به پسرش على (ع ) (كه كودكى حدود 13 ساله بود) فرمود: به خانه عمويت ابولهب برو اگر در خانه بسته بود، در را بزن هر گاه باز كردند، وارد خانه شو و اگر باز نكردند در را بشكن و وارد خانه شو و نزد ابولهب برو و بگو پدرم گفت : ان امرءا عينه فى القوم فليس بذليل : (( كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم باشد، خوار نخواهد شد. )) على (ع ) به سوى خانه ابولهب روانه شد، ديد در خانه بسته است ، در را زده كسى در را باز نكرد، در فشار داد و شكست و وارد خانه شد و نزد ابولهب رفت ، ابولهب تا على (ع ) را ديد گفت : برادزاده چه خبر؟ على (ع ) فرمود: پدرم گفت : (( كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم است خوار نخواهد شد. )) ابولهب گفت : پدرت راست مى گويد، مگر چه شده ؟ على (ع ) فرمود: مى خواهند برادر زاده ات محمّد (ص ) را بكشند و تو غذا مى خورى و نوشابه مى نوشى ؟ احساسات ابولهب به جوش آمد و برخاست و شمشيرش را برداشت تا از خانه بيرون بيايد، امّ جميل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب كه بسيار عصبانى بود، سيلى محكمى به صورت امّ جميل زد كه چشم او لوچ گرديد و تا آخر عمر لوچ بود آنگاه ابولهب از خانه بيرون آمد، وقتى كه مشركان او را شمشير بدست ديدند و آثار خشم در چهره اش مشاهده كردند، نزد او آمده ، گفتند: چه شده كه ناراحتى ؟ ابولهب گفت : شنيده ام شما تصميم گرفته ايد برادر زاده ام را بكشيد.

(( والات و العزى لقد هممت ان اسلم ثمّ تنظرون مااصنع ؟ )) : (( سوگند به دو بت لات و عزّى ، تصميم گرفته ايد قبول اسلام كنم ، سپس ‍ مشاهده خواهيد كرد كه با شما چگونه رفتار مى نمايم . )) مشركان (ديدند اسلام آوردن ابولهب ، خيلى گران تمام مى شود) به دست و پاى او افتاده و عذر خواهى كردند، و سرانجام ابولهب آرام گرفت و از تصميم خود منصرف شد و به خانه اش بازگشت .

به اين ترتيب ، ابوطالب و على (ع ) احساسات ابولهب را براى حفظ رسول (ص ) تحريك نموند و نقشه مشركان را نقش بر آب نمودند.

105 - بانوى بد اخلاق

عصر رسول خدا (ص ) بود، بانوى مسلمانى زندگى مى كرد، همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد، حتى شب را با عبادت و مناجات به سر مى برد، ولى بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد.

شخصى به محضر رسول خدا (ص ) آمد و عرض كرد: فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش ‍ همسايگان را مى آزارد.

رسول اكرم (ص ) فرمود: لا خير فيها، هى من اهل النّار: (( در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است )) .

106 - عذاب قبر

امام صادق (ع ) فرمود: شخص نيكوكارى از دنيا رفت ، او را به خاك سپردند، در عالم قبر (ماءمورين الهى ) او را نشاندند، يكى از ماءمورين به او گفت : ما مى خواهيم صد تازيانه از عذاب الهى را بر تو بزنيم .

مرد نيكوكار گفت : طاقت ندارم .

ماءمور گفت : 99 تازيانه مى زنيم .

او جواب داد: طاقت ندارم .

ماءموران الهى (بخاطر اينكه آن شخص ، مرد نيكوكار بود) عدد به عدد كم كردند و او مكرّر در جواب مى گفت :

طاقت ندارم .

تا اينكه ماءموران گفتند: يك تازيانه به تو مى زنيم ، و ديگر هيچ راهى براى عفو اين يك تازيانه نيست ، حتما بايد اين تازيانه را بخورى .

/ 274