عصر خلافت عمربن خطّاب بود، سعيدبن عاص يكى از مسلمين سر شناس نزد آمد و نشست ، گروهى از اصحاب نزد عمر بودند، امام على (ع ) نيز در آن مجلس حضور داشت .در اين هنگام عمر با نگاههاى خاص خود به سعيد، گوئى مى خواست مطلبى به او بگويد، قيافه سعيد نيز نشان مى داد كه مى خواهد سخنى بشنود و بگويد .ناگهان عمر بدون مقدمه گفت : اى پسر عاص ! گوئى در دل مطلبى دارى كه مى خواهى به زبان آورى ، آيا گمان مى كنى من پدر تو را در جنگ بدر كشتم ؟ سوگند به خدا دوست داشتم او را بكشم ، اگر او را مى كشتم ، به قتل كافر، معذرت خواهى نمى كردم ، ولى بدان كه جريان كشته شدن پدرت چنين بود: در ميدان جنگ بدر از كنار پدرت (( عاص )) عبور كردم ديدم ، براى جنگ با مسلمين سروكلّه اش را تكان مى دهد، مانند گاوى كه با حركت شاخهاى خود، مبارزه مى طلبد، از او گذشتم ، فرياد زد: (( اى پسر خطّاب كجا مى روى ؟ )) در اين لحظه على (ع ) سراسيمه به سوى او آمد، سوگند به خدا هنوز از جاى خود نگذشته بودم كه پدرت بدست على (ع ) كشته شد (عمر با ااين بيان مى خواست احساسات سعيد را بر ضد على (ع ) به جوش آورد و خود را تبرئه كند.) امام على (ع ) كه در مجلس حاضر بود گفت : (( خدايا بيامرز! اكنون بساط شركت بر چيده شده و اسلام حوادث گذشته را محو كرد، اى عمر چرا مردم را بر ضّد من مى شورانى ؟ )) عمر سخنى نگفت ، ولى سعيد لب به سخن گشود و گفت : اتفاقا چيزى مرا شاد نكرد جز اينكه قاتل پدرم ، پسر عمويش على بن ابيطالب (ع ) است ، نه مرد بيگانه !! )) به اين ترتيب بجاى آنكه احساسات سعيد بر ضّد على (ع ) تحريك گردد، به نفع او بر انگيخته شد، و در آن مجلس ، نتيجه معكوس گرفته شد، و عدو سبب خير گشت .