مجتهد وارسته و علامه و عارف بزرگ ، شهيد، آيت الله حاج آقا مصطفى خمينى فرزند ارشد امام خمينى (مدظله العالى ) در 12 رجب 1349 قمرى در قم ديده به جهان گشود و در هفتم ذيقعده 1397 قمرى (1356 شمسى ) در سن 48 سالگى در نجف اشرف به شهادت رسيد، قبر شريفش در ايوان مطهر مرقد مبارك حضرت على (ع ) كنار قبر علامه حلى قرار گرفته است .از شهامت اين مرد بزرگ به ذكر چند نمونه مى پردازيم :1- حدود تابستان سال 1338 شمسى بود، روزى آيت الله شهيد، با چند نفر از دوستان با دعوت صاحب باغى ، به آن باغ مى روند، تا آن روز كه هوا گرم بود، اندكى تغيير آب و هوا دهند.پس از ساعتى ، چند نفر عياش بى دين كه يكى از آنها سرهنگ رژيم قلدر شاهنشاهى بود، سرزده وارد باغ مى شوند و بساط عيش و نوش را در گوشه باغ پهن كرده و حتى شراب مى خورند و به عربده كشى مشغول مى شوند.حاج آقا مصطفى ، وقتى اين وضع را مى بيند، به صاحب باغ مى گويد چرا اين افراد را به اين باغ جا داده اى ، صاحب باغ مى گويد: (( من به آنها اجازه نداده ام و قدرت آن را هم ندارم كه آنها را بيرون كنم )) .حاج آقا مصطفى ، آن وضع را تحمل نمى كند، بلند مى شود و آن چند نفر طاغوتى را سنگباران مى كند، يك سنگ به پيشانى سرهنگ مى خورد كه خون از آن مثل فواره به درخت مى پاشد، بناچار آنها از باغ فرار مى كنند.با توجه به اينكه اين زمان ، زمان اقتدار طاغوتيان بوده ، و هنوز مردم غير از طلاب خاص ، نامى از امام خمينى (مدظله ) را نشنيده بودند.2- ايشان در ماجراى شورش ضد طاغوتى 15 خرداد نقش مؤ ثرى پابپاى پدر بزرگوارشان داشتند، در 13 آبان 1343 در قم دستگير شده و به زندان قزل قلعه تهران برده و مدت 55 روز در آنجا زندانى بودند، سپس در روز سه شنبه هشتم ديماه 1343 آزاد و به قم آمدند، استقبال گرم و پرشورى از طرف مردم از ايشان به عمل آمد، ساواك از آزادى ايشان وحشت كرد و پس از دو روز (يعنى دهم دى ) مجددا از طرف ساواك ، دستگير و به تركيه خدمت پدر بزرگوارشان تبعيد شد، و در حدود 9 ماه در خدمت پدر بود و سپس همراه پدر از تركيه به عراق تبعيد گرديدند.نكته جالب اينكه : هنگام دستگيرى آخر در قم (10/10/1343 ش ) وقتى سرهنگ مولوى رئيس ساواك قم (دژخيم خشن شاه ) با شهيد آقا مصطفى تلفنى صحبت مى كند و او را با سخنان تهديدآميز هشدار مى دهد و مى گويد كارى نكن كه سرنوشت بجائى برسد كه پدرت را نگران كند...آن شهيد شجاع ، با كمال صلابت جوابهاى دندانشكن به سرهنگ مولوى مى دهد به طورى كه سرهنگ ، ناچار تلفن را به زمين مى گذارد.3- ايشان در زندان و تبعيدگاهها در هر فرصتى استفاده كرده و با جوانان مسلمان تماس مى گرفت و بذر انقلاب را در دلهاى آنها مى پاشيد.به عنوان نمونه : وقتى كه در تركيه بود، (خودش نقل مى كرد) روزى از محل تبعيد در شهر بورسا، بيرون آمدم و در خيابان قدم مى زدم ، جوانى را ديدم از قرائن فهميدم ايرانى است ، به نزد او رفتم و احوالپرسى كردم ، او ايرانى بود، پس از گفتارى با او در رابطه با انقلاب ، توسط او به جوانان ايرانى ، پيام فرستادم كه سكوت نكنند و بپاخيزند.آنگاه كه در نجف اشرف بود، نيز با جوانان تماس داشت ، و مكرر با نامه ها و تلفن و... با كمال شهامت ، جوانان را به مساءله انقلاب و حكوت اسلامى فرا مى خواند.4- در نجف اشرف كه بود، به روحانيون آماده ، سفارش مى كرد كه بايد آموزش نظامى ببينند و خودش در حدى كه امكان داشت به آموزش حركات مسلحانه مى پرداخت ، و مى گفت آيه 60 سوره انفال ما را بر اين كار دعوت مى