روزى حواريون (ياران مخصوص ) عيسى (ع ) به حضور آنحضرت آمده و عرض كردند: (( آى آموزگار ارشاد، ما را از پندهاى خود بهره مند فرما )) .عيسى (ع ) فرمود: پيامبر خدا موسى (ع ) به اصحابش فرمود (( سوگند دروغ ، نخوريد، ولى من مى گويم سوگند - خواه راست باشد و خواه دروغ - نخوريد)، آنها عرض كردند:( بيشتر ما را نصيحت كن ).فرمود: موسى (ع ) به اصحابش فرمود: زنا نكنيد، من مى گويم ، حتى فكر زنا نكنيد، (سپس فكر زنا كردن را با اين مثال روشن كرد و فرمود ) هرگاه شخصى در يك اتاق نقاشى شده ، آتش روشن كند، همانگونه كه دود آن آتش ، اطاق نقاشى شده را سياه و دودآلود مى كند، فكر زنا هم زيبائى معنوى انسان را به سياهى و تيرگى مبدل مى سازد، گرچه اطاق را نسوزاند.يعنى خود زنا كردن مانند سوزاندن و ويران نمودن اساس خانواده است ، و انديشه زنا كردن ، همچون دودى است كه تارو پود خانواده را تيره و تار مين مايد.
11 - گفتگوى چهار نفر كر!!
مردى كر بود و شغلش بنائى بود، در جائى اشتغال به بنائى داشت ، يك نفر به آنجا آمد و به او گفت خدا قوت بده ، او خيال كرد مى گويد: ديوار كج است ، ناراحت شد و كارش را رها كرد و با اوقات تلخ به خانه آمد و به زنش گفت : (( فلان فلان شده زود غذا را بياور خسته ام )) .زن چون كر بود، خيال كرد راجع به لباس صحبت مى كند، گفت : هر رقم لباس مى خرى چه مخمل و چه غير آن ، اشكال ندارد.بعد آن زن به دخترش كه كر بود گفت : بنظر شما چه رقم پارچه بخرد ؟ دخترش به خيالش راجع به داماد صحبت مى كند، گفت : پسر عمويم باشد يا پسر عمّه ام ، هركدام باشد اشكال ندارد!!.بعد از آن دختر نزد مادر بزرگش كه او نيز آمد و گفت : به نظر شما كدام را انتخاب كنم ، پسر عمو را يا پسر عمه ام را؟، مادر بزرگ گفت : چيزى نرم بياور بخورم ، غذائى كه نرم نباشد نمى توانم بخورم ، به اين ترتيب بنّا و همسرش و دخترش و مادرش هر كدام به دلخواه خود سخن گفتند!! ضمنا از اين داستان به نعمت ناشنوايى پى مى بريم .
12 - كرامتى از استاد
مرحوم عارف وارسته و فيلسوف صمدانى حاج ميرزا على آقا قاضى در سال 1285 هجرى قمرى ديده به جهان گشود، و در سال 1366 در سن 81 سالگى در نجف اشرف ، در گذشت .وى استاد سير و سلوك و اخلاق بود، و استاد علامه طباطبائى ، در اين موضوع ، مدتى شاگرد او بود.مرحوم استاد علامه طباطبائى نيز 81 سال و 18 روز عمر كرد (1321 - 1402 هجرى قمرى ) استاد علامه كه در نجف اشرف سالها نزد استاد حاج ميرزا على آقا، تلّمذ كرده بود، روزى از كرامات استاد خود سخن مى گفت از جمله گفت :(( من و همسرم از خويشاوندان نزديك مرحوم حاج ميرزا على آقاى قاضى بوديم ، او در نجف براى صله رحم و احوال پرسى از حال ما به منزل ما مى آمد، ما كرارا صاحب فرزند شده بوديم ، ولى همگى در همان دوران كوچكى فوت كرده بودند، روزى مرحوم قاضى به منزل ما آمد در حالى كه همسرم حامله بود، و من از وضع او آگاه نبودم ، موقع خداحافظى به همسرم گفت : دختر عمو! اين بار اين فرزند تو مى ماند و او پسر است و آسيبى به او نمى رسد و نام او عبد الباقى است )) من از سخن مرحوم قاضى خوشحال شدم و خدا به ما پسرى لطف كرد و برخلاف كودكان قبلى ، باقى ماند و آسيبى به او نرسيد و نام اورا (( عبدالباقى )) گذارديم .