امام حسين (ع ) به مردى فرمود: كدام يك از اين دو كار را دوست دارى ؟ 1- نجات شخص ناتوانى كه مردى قصد كشتن او را دارد؟2- نجات مؤمن شيعه كم مايه اى كه شخص ناصبى و بى دينى ، قصد گمراه كردن او را دارد؟ و تو با دلائل روشن او را از پرتگاه گمراهى حفظ كنى ؟ او عرض كرد: من كار دوّمى را بيشتر دوست دارم ، تا با دلائل محكم ، شخص مؤمن گمراه شده را از چنگال گمراه كننده برهانم ، چرا كه خداوند در قرآن 35 سوره مائده ) مى فرمايد:و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.(( يعنى و كسى كه او را زنده كند و از راه كفر به سوى ايمان ، ارشاد نمايد گوئى همه مردم را زنده كرده است )) .امام حسين (ع ) دراينجا ديگر، سخنى نگفت .سكوت امام بر تقرير و امضاى او است ، بنابراين ارزش هدايت كردن انسانها از كفر و گمراهى به سوى ايمان ، بيش از زنده كردن جسمى آنها است .
23 - اتمام حجّت على (ع )
ماجراى جنگ جمل در سال 36 ه - ق در بصره بين سپاه على (ع ) و سپاه طلحه و زبير، رخ داد كه منجر به قبل پنج هزار نفر از سپاه على (ع ) و سى زده هزار نفر از سپاه جمل شد.در آغاز جنگ ، براى اينكه بلكه خونريزى نشود، حضرت على (ع ) كاملا اتمام حجت كرد، در اينجا به يك فراز از اتمام حجت على (ع ) توجه كنيد:آن حضرت عمامه سياه به سر بست و پيراهن وعباى رسول خدا (ص ) را در بر كرد و بر استر سوار شد و بدون اسلحه ، به ميدان تاخت و با نداى بلند مكرر، زبير را (كه از سران آتش افروز جنگ بود) به كنيه اش كه ابو عبداللّه بود صدا زد و فرمود: اى ابا عبداللّه !اى مردم ! درميان شما، كداميك (( زبير )) است . زبير وفتى كه اين ندا را شنيد، به سوى ميدان تاخت و نزديك على (ع ) آمد به گونه اى كه گردن مركب او با گردن مركب على (ع ) به همديگر متصل شد.عايشه وقتى كه از اين موضوع ، آگاه شد، گفت : (( اى بيچاره خواهرم اسماء (همسر زبير) او بيوه شد )) .به او گفتند: نترس على (ع ) با اسلحه به ميدان نيامده ، بلكه با زبير گفتگو مى كنند.على (ع ) در اين گفتگو به زبير (كه پسر عمّه اش بود ) فرمود: (( اين چه كارى است كه برگزيده اى ، و اين چه انديشه اى است كه در ضمير دارى كه مردم را بر ضد ما مى شورانى )) .زبير گفت : (( خون عثمان را مى طلبم )) .على (ع ) فرمود: (( دست تو و طلحه در ريختن خون عثمان ، در كار بود، و اگر بر اين قيده هستى ، دست خود را برگردنت ببند و خويش را به ورثه عثمان بسپار تا قصاص كنند )) .اس زبير! من تو را به اينجا خواندم تا سخنى از پيامبر (ص ) را به ياد تو آورم ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه آيا ياد دارى آن روزى را كه رسول خدا (ص ) از خانه (( بنى عمرو بن عوف ) مى آمد و دست تو را در دست داشت ، وقتى به من رسيد، بر من سلام كرد و با روى خندان به من نگريست ، من نيز جواب سلامش را دادم و با روى خندان به او نگريستم اما سخنى نگفتم ولى تو گفتى : اى رسول خدا على (ع ) داراى (فخر) است ، آنحضرت در پاسخ تو فرمود: مه انّه ليس بذى زهو امّا