13 - خنده بيجا و گناه خيز - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابن شعثاء گفت : من هفت پسر دارم ، يكى از آنها را به جنگ او مى فرستم تا او را بكشد، معاويه گفت : چنين كن .

ابن شعثاء يكى از فرزندانش را به ميدان او فرستاد، طولى نكشيد، بدست آن جوان ناشناس كشته شد، او فرزند دوّم ش را فرستاد، باز بدست او كشته شد، او فرزند سوم و چهارم تا هفتم را فرستاد، همه آنها بدست آن جوان ناشناس ، به هلاكت رسيدند.

در اين هنگام خود ابن شعثاء به ميدان تاخت و فرياد زد:

(( ايّها الشّابّ قتلت جميع اولادى ، و اللّه لا تكلنّ اباك و امّك . )) (( اى جوان تو همه پسرانم را كشتى ، سوگند به خدا قطعا پدر و مادرت را به عزايت مى نشانم )) .

او به جوان ناشناس حمله كرد، و بين آن دو چند ضربه رد و بدل شد، در اين هنگام آن جوان چنان ضربه بر ابن شعثاء زد كه او را دو نصف كرد و به پسرانش ملحق ساخت ، حاضران از شجاعت او تعجّب كردند، در اين هنگام امير مؤمنان (ع ) فرياد زد (( اى فرزندم ، برگرد كه ترس دارم دشمنان تو را چشم زخم بزنند )) ، او بازگشت ، امير مؤمنان (ع ) به استقبال او رفت و نقاب را از چهره اش رد كرد و بين دو چشمش را بوسيد، حاضران نگاه كردند ديدند قمر بنى هاشم حضرت عباس (ع ) است (فنظروا اليه و اذا هو قمر بنى هاشم العبّاس بن اميرالمؤمنين ).

13 - خنده بيجا و گناه خيز

صحرا نشينى سوار بر شتر بچه چموش خود شده بود و به حضور پيامبر (ص ) آمد و سلام كرد، مى خواست نزديك بيايد و از آنحضرت سؤ ال كند، ولى شترش فرار مى كرد و به عقب برمى گشت و او را از حضرت دور مى كرد، و اين عمل سه بار تكرار شد.

اين منظره باعث شد عدّه اى از اصحاب كه در آنجا حاضر بودند، خنديدند (با اينكه خنده آنها بيجا بود، آنها مى بايست آن عرب صحرا نشين را كمك كنند تا سؤ ال خود مطرح كند ولى مى خنديدند و همين باعث ناراحتى آن عرب مى شد) خنده آنها و چموشى شتر باعث گرديد كه آن عرب عصبانى شد و با ضربتى شديد آن شتر را كشت .

اصحاب به رسول خدا (ص ) گفتند: آن عرب ، شتر خود را كشت پيامبر (ص ) فرمود: نعم وافواهكم ملا من دمه :

(( آرى ، ولى دهانهاى شما پر از خون شتر است )) (يعنى شما با خنده بيجاى خود آن عرب نادان را عصبانى كرديد و او چنين جرمى مرتكب شد، شما در خون آن شتر بى نوا شريك هستيد، چرا چنين كرديد؟!)

14 - ضوابط نه روابط

امّسلمه يكى از همسران نيك پيامبر (ص ) كنيزى داشت كه دزدى كرده بود، او را دستگير كرده و نزد پيامبر (ص ) آوردند، امّسلمه درباره آن كنيز شفاعت كرد (يعنى خواست پارتى شود تا دست آن كنيز بخاطر دزدى بريده نگردد).

پيامبر (ص ) به امّسلمه فرمود:

(( يا امّسلمه حد من حدود اللّه لايضيع . )) (( اى امّسلمه : اين حدّ از حدود الهى است ، نمى توان آن را تباه ساخت و اجرا نكرد )) .

آنگاه پيامبر (ص ) دستور داد دست آن كنيز را به جرم دزدى بريدند.

15 - على (ع ) به دنبال كارگرى

روزى شرائط زندگى بر على (ع ) به قدرى تنگ شد كه گرسنگى شديدى امام على (ع ) را فرا گرفت .

امام على (ع ) از خانه بيرون آمد و در جستجوى آن بود تا كارى پيدا شود، و كارگرى كند و با مزد آن گرسنگى خود را رفع نمايد، در مدينه كار پيدا نكرد و تصميم گرفت به حوالى مدينه (مزرعه اى به فاصله يكفرسخ و نيم مدينه ) برود بلكه آنجا كار پيدا شود، به آنجا رفت ، ناگاه ديد زنى خاك علك كرده و جمع نموده است ، با خود گفت : لابد اين زن منتظر كارگرى است تا آب بياورد و آن خاك را براى ساختن ساختمان گل نمايدن نزد

/ 274