صحرا نشينى سوار بر شتر بچه چموش خود شده بود و به حضور پيامبر (ص ) آمد و سلام كرد، مى خواست نزديك بيايد و از آنحضرت سؤ ال كند، ولى شترش فرار مى كرد و به عقب برمى گشت و او را از حضرت دور مى كرد، و اين عمل سه بار تكرار شد.اين منظره باعث شد عدّه اى از اصحاب كه در آنجا حاضر بودند، خنديدند (با اينكه خنده آنها بيجا بود، آنها مى بايست آن عرب صحرا نشين را كمك كنند تا سؤ ال خود مطرح كند ولى مى خنديدند و همين باعث ناراحتى آن عرب مى شد) خنده آنها و چموشى شتر باعث گرديد كه آن عرب عصبانى شد و با ضربتى شديد آن شتر را كشت .اصحاب به رسول خدا (ص ) گفتند: آن عرب ، شتر خود را كشت پيامبر (ص ) فرمود: نعم وافواهكم ملا من دمه :(( آرى ، ولى دهانهاى شما پر از خون شتر است )) (يعنى شما با خنده بيجاى خود آن عرب نادان را عصبانى كرديد و او چنين جرمى مرتكب شد، شما در خون آن شتر بى نوا شريك هستيد، چرا چنين كرديد؟!)
14 - ضوابط نه روابط
امّسلمه يكى از همسران نيك پيامبر (ص ) كنيزى داشت كه دزدى كرده بود، او را دستگير كرده و نزد پيامبر (ص ) آوردند، امّسلمه درباره آن كنيز شفاعت كرد (يعنى خواست پارتى شود تا دست آن كنيز بخاطر دزدى بريده نگردد).پيامبر (ص ) به امّسلمه فرمود:(( يا امّسلمه حد من حدود اللّه لايضيع . )) (( اى امّسلمه : اين حدّ از حدود الهى است ، نمى توان آن را تباه ساخت و اجرا نكرد )) .آنگاه پيامبر (ص ) دستور داد دست آن كنيز را به جرم دزدى بريدند.
15 - على (ع ) به دنبال كارگرى
روزى شرائط زندگى بر على (ع ) به قدرى تنگ شد كه گرسنگى شديدى امام على (ع ) را فرا گرفت .امام على (ع ) از خانه بيرون آمد و در جستجوى آن بود تا كارى پيدا شود، و كارگرى كند و با مزد آن گرسنگى خود را رفع نمايد، در مدينه كار پيدا نكرد و تصميم گرفت به حوالى مدينه (مزرعه اى به فاصله يكفرسخ و نيم مدينه ) برود بلكه آنجا كار پيدا شود، به آنجا رفت ، ناگاه ديد زنى خاك علك كرده و جمع نموده است ، با خود گفت : لابد اين زن منتظر كارگرى است تا آب بياورد و آن خاك را براى ساختن ساختمان گل نمايدن نزد