59 - اصحاب پيامبر (ص ) در كنار غار اصحاب كهف - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وزارت گذشت ، راه خدا را با اين اسبهاى گران قيمت نمى توان پيمود، پياده شويد، تا پياده اين راه را طى كنيم ، شايد خداوند در كار ما، گشايشى كند. )) آنها پياده ، هفت فرسخ را با سرعت پيمودند، پاهايشان مجروح شد به طورى كه خون از آن مى چكيد، در اين هنگام چوپانى سر راهشان آمد و پس از گفتگو، به آنها گرويده شد، و گوسفندان مردم را به صاحبانشان رد كرد و به آنها پيوست ، و سگ چوپان نيز به دنبال آنها راه افتاد، اين هفت نفر همچنان به راه خود ادامه دادند، تا از كوهى بالا رفتند، غارى را در كنار كوه ديدند، و در جلو غار، چشمه و درختان ميوه اى يافتند، از آب چشمه آشاميدند و از ميوه درختان خوردند، و در تاريكى شب به غار پناه بردند و سگ آنها بر در غار، دستهايش را گشود و مراقب آنها شد، آنها همرنگ جماعت نشدند و سازشكار با محيط نگشتند، و براى حفظ دين خود، غار نشينى را از شهر نشينى و رفاه ، ترجيح دادند. آنها در درون غار خوابيدند، فرشته مرگ از طرف خدا، ارواح آنها را قبض كرد (و آنها در خواب عميقى شبيه مرگ فرو رفتند).

سيصدو نه سال از اين خواب سنگين گذشت كه ناگهان بيدار شدند و احساس خواب سنگين و گرسنگى كردند.

يكى از آنها گفت : بگمانم ساعتهاى زياد خوابيده ايم ، ديگرى گفت : شايد يك روز خوابيده ايم ، سومى گفت :

گمانم به اندازه يك روز نشده است ، و ديگرى گفت : از اين سخن بگذريم و من سخت گرسنه ام ، يكنفر به شهر برود و غذا تهيه كند. يكى از آنها براى تهيه غذا به شهر رفت ، همه چيز را دگرگون ديد، و وقتى سكّه هاى پول را براى خريد نان داد، نانوا تعجّب كرد، چرا كه ديد اين پول مربوط به قبل از سيصد سال است ، مردم جمع شدند و او را متهم كردند كه گنجى پيدا كرده است ، او انكار كرد و گفت : (( پول رائج روز است ، گنجى در كار نيست . )) او براى اينكه از دست ماءمورين دقيانوس ، بگريزد، بدون غذا، از شهر بيرون رفت و به سوى غار روانه شد.

مردم او را دنبال كردند، و نسبت به او دلسوزى نمودند و پس از تحقيقات به جريان او و دوستانش آگاهى يافتند، به او گفتند: شاهى كه تو از او وحشت دارى ، سيصدسال قبل مرده است ، و اكنون شاه خداپرست حكومت مى كند، او دريافت كه واقعه عجيبى رخ داده است ، او به سوى غار رفت و جريان را به ياران غار گفت .

ماجرا را به شاه وقت ، گزارش دادند، شاه همراه عده اى به ديدن آنها آمد، و از آنها تقاضا نمود كه در قصر او سكونت نمايند، ولى آنان در پاسخ گفتند: (( اكنون كه فرزندان و بستگان ما از ميان رفته اند، ما ديگر به شهر باز نمى گرديم و در همين غار به عبادت خدا مى پردازيم )) ، چيزى نگذشت كه مردم شهر ديدند كه دوباره آنان به صورت مردگان ، در غار به روى زمين افتادند، مردم بپاس احترام آنها، مسجدى بر در غار، بنا كردند و هم اكنون آن غار، زيارتگاه مردم است ، و اين غار و مسجد (به گفته بعضى ) در نزديكى (( ازمير )) تركيه ، در كوهى كنار قريه (( زياصولوك )) قرار دارد.

59 - اصحاب پيامبر (ص ) در كنار غار اصحاب كهف

روزى انس بن مالك ، صحابى معروف پيامبر اسلام (ص ) در بصره تدريس ‍ حديث مى كرد، و شاگردان بسيار به دورش حلقه زده بودند يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدم با ايمان بيمارى (( برص )) (پيسى ) نمى گيرد، ولى علت چيست كه شما مبتلا به اين بيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم .

انس بن مالك از اين پرسش ، رنگ برنگ شد و قطرات اشك از چشمانش ‍ سرازير گرديد و گفت : (( آرى ، نفرين بنده صالح مرا مبتلا به اين بيمارى كرده است . )) حاضران تقاضا كردند تا جريان آن را بازگو كند، انس بن مالك چنين گفت :

(( با جمعى در محضر رسول خدا(ص ) بوديم ، فرش مخصوصى از يكى از روستاهاى مشرق زمين به حضور آن حضرت آوردند، آن حضرت آن را پذيرفت ، آن را در زمين پهن كرديم و جمعى از اصحاب به امر آن حضرت بر روى آن نشستيم ، على بن ابيطالب (ع ) نيز بود، آنگاه على (ع ) به باد امر كرد، آن فرش از زمين برخاست و به پرواز درآمد و همه ما را كنار غار اصحاب كهف پياده نمود.

على (ع ) به ما فرمود: برخيزيد و بر اصحاب كهف سلام كنيد، اصحاب از جمله ابوبكر و عمر يكى يكى سلام كردند ولى جواب سلام را نشنيدند.

/ 274