در عصر خلافت عمر بن عبدالعزيز(كه داستانش در داستان 50 گذشت ) مردى از اهل تسنّن چنين سوگند ياد كرد:انّ عليا هذه الامة و الا امراتى طالق ثلاثا.: (( همانا على (ع ) بهترين فرد اين امت است ، و گر نه همسرم سه طلاقه است . )) و آن مرد معتقد بود كه على (ع ) بهترين شخص امت اسلامى بعد از پيامبر(ص ) است ، پس طلاق او باطل مى باشد.(با توجه به اينكه سه طلاق در يك مجلس به عقيده اهل تسنن واقع مى شود.) پدر آن زن كه معتقد به برتر بودن على (ع ) بر ساير مسلمين نبود، اين طلاق را صحيح مى دانست .بين شوهر آن زن و پدر آن زن ، نزاع در گرفت ، شوهر مى گفت : اين زن ، همسر من است و طلاق باطل است زيرا شرط طلاق عدم برترى على (ع ) بر ساير امت است ، اكنون كه روشن است على (ع ) بر همه برترى دارد، پس طلاق واقع نشده است .پدر مى گفت : طلاق واقع شده زيرا على (ع ) برتر از همه نيست ، پس آن زن بر شوهر، و مساءله حادّى به وجود آمد.ميمون بن مهران جريان را براى عمر بن عبدالعزيز نوشت ، تا او اين قضيّه را حل كند، در حالى كه پدر، دخترش را گرفته بود و مى گفت بر شوهرش حرام شده ، و شوهر همسرش را گرفته بود و مى گفت : اين زن من است .عمر بن عبدالعزيز، مجلسى تشكيل داد و جمعى از بنى هاشم و بنى اميه و بزرگان قريش را به آن مجلس دعوت كرد و به آنها گفت : در اين باره مساءله را روشن سازند، بگومگو در آن مجلس زياد شد، بنى اميّه سكوت كردند و در جواب مساءله در ماندند. سرانجام يك نفر از بنى عقيل (از بنى هاشم ) گفت : طلاق واقع نشده است ، زيرا على (ع ) برتر از ساير افراد امت است ، بنابراين چون طلاق مشروط به عدم برترى امام على (ع ) است ، در حالى كه على (ع ) برتر است ، پس طلاق واقع نشده است .مرد عقيلى در توضيح ادّعاى خود به عمربن عبدالعزيز گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، آيا مگر نه اين است كه رسول خدا(ص ) به عيادت فاطمه (س ) هنگامى كه همسر على (ع ) بود و بيمار شده بود رفت و به او فرمود:دخترم چه غذائى ميل دارى ؟ فاطمه (س ) عرض كرد: انگور مى خواهم .با اينكه فصل انگور نبود، و على (ع ) نيز در سفر بود، پيامبر(ص ) چنين دعا كرد:اللهم اتنا به مع افضل امتى عندك منزلة .: (( خدايا انگور را بوسيله آن كس كه مقامش در پيشگاه تو از همه افراد امتم بهتر است ، به ما بفرست . )) ناگاه على (ع ) در خانه را زد و وارد خانه شد، زنبيلى در دست داشت كه با عبايش روى آن را پوشانده بود.