87 - سزاى كم فروشى - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

87 - سزاى كم فروشى

مالك بن دينار (يكى از وارستگان معروف تاريخ اسلام ) مى گويد: يكى از همسايه هاى ما در بستر مرگ افتاد، به بالينش رفتم ، او را در حال احتضار ديدم ، احوال پرسيدم و خود را معرفى كردم ، پس از لحظه اى گفت :

(اى مالك ! دو كوه از آتش در جلو من قرار گرفته كه بالا رفتن از آن و عبور از اين مانع ، بسيار سخت است ! )) .

مالك مى گويد: از بستگان او پرسيدم ، اين آقا چه گناه آشكارى داشته است ؟ جواب دادند: (( دو پيمانه براى خريد و فروش داشت كه با هم تفاوت داشتند، و بوسيله آنها در خريد و فروش كالا، كم و زياد مى كرد )) .

گفتم آن دو پيمانه را بياوريد، آوردند و آنها را شكستم .

سپس از محتضر پرسيدم حالت چطور است ؟ در پاسخ گفت : (( مرتبا كار من دشوارتر مى گردد )) آرى به قول شاعر:


  • تو كم دهى و بيش ستانى به كيل و وزن
    روزى بود كه از كم وبيشت خبر دهند


  • روزى بود كه از كم وبيشت خبر دهند
    روزى بود كه از كم وبيشت خبر دهند



88 - اخلاص و وارستگى

در جنگ جمل كه در سرزمين بصره ، بين سپاه على (ع ) و سپاه عايشه بسال 36 هجرى درگرفت ، اميرمؤمنان على (ع ) براثر شدت حمله هاى پى در پى ، چندين بار، شمشيرش خم گرديد، و هر بار بر مى گشت و شمشسير را راست مى نمود و سپس حمله مى كرد، اصحاب و فرزندان و مالك اشتر به آنحضرت عرض كردند: (( جنگ را به ما واگذار )) ولى حضرت ، جوابى نمى داد.

تا اينكه يكبار همچون شير خروشيد و حمله قهرمانانه كرد و جمعيت دشمن را درهم ريخت ، و سپس بازگشت ، در اين وقت ، اصحاب همان پيشنهاد را تكرار كردند كه جنگ را به ما واگذار و افزودند: ان تصب يذهب الدين :

(( اگر آسيب ببينى ، دين اسلام از بين مى رود )) .

امام على (ع ) در پاسخ فرمود: والله ما اريد بما ترون الا وجه الله والدار الاخرة : (( سوگند به خدا، فقط براى خدا و آخرت (و تقويت دين ) مى جنگيم و تنها براى خدا نبرد مى كنم و خشنودى او را مى خواهم )) .

89 - شهادت قهرمانانه قنبر

حجاج بن يوسف ثقفى (استاندار خونخوار عبدالملك بن مروان اموى ) روزى به اطرافيان گفت : (( دوست دارم مردى از اصحاب ابوتراب (على عليه السلام ) را بقتل رسانم ، و با خون او به پيشگاه خداوند تقرب جويم ! )) .

يكى از حاضران گفت : من كسى را سراغ ندارم كه بيشتر از قنبر غلام آزاد شده على (ع ) با على (ع ) مصاحب و رفيق همراز بوده باشد.

حجاج با خشم و تندى گفت : (( تو قنبر هستى ؟ همان غلام آزاد كرده على عليه السلام )) .

قنبر گفت : آرى ، خدا مولاى من است و على (ع ) اميرمؤمنان و ولى نعمت من مى باشد.

حجاج گفت : (( آيا از دين على (ع ) بيزارى مى جوئى ؟! )) قنبر گفت : (( مرا به دينى كه بهتر از دين على (ع ) باشد راهنمائى كن )) .

حجاج گفت : (( من تو را خواهم كشت ، اينك خودت بگو چگونه دوست دارى تو را بكشم ؟ )) .

قنبر فرمود: چگونگى قتل من اكنون در دست تو است ، ولى هر گونه كه مرا كشتى همانگونه تو را خواهم كشت و قصاص مى كنم ، و امير مؤمنان على (ع ) به من خبر داده كه از روى ظلم سرم را از پيكرم جدا مى كنند، در حالى كه جرمى مرتكب نشده ام .

حجاج خونخوار دستور داد قنبر يار شيفته و عاشق على (ع ) را گردن زدند و او به اين ترتيب در برابر بى رحم ترين افراد روزگار، ايستادگى كرد و با كمال صلابت از حريم مولايش على (ع ) دفاع نمود، و آرزو و حسرت تسليم در برابر حجاج را در دل سياه حجاج گذاشت ، آرى :

خرمن آتش نبندد راه بر عزم خليل نوح را آسيمه سر، طوفان دريا كى كند؟

/ 274