131 - كلاه شرعى - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

131 - كلاه شرعى

عرب باديه نشينى ، شترش گم شده بود، سوگند خورد كه وقتى آن را پيدا كرد، فقط به يك درهم بفروشد،سرانجام پس از جستجو، شترش پيدا شد، از سوگند خود پشيمان گشت و با خود گفت : چنين شتر را به يك درهم بفروشم ؟! آيا حيف نيست ؟ )) از طرفى مى خواست از مسؤ ليت سوگندش ، آزاد شود، فكرش به اينجا رسيد كه گربه اى را به گردن شتر خود آويزان كند، و آن را با گربه بفروشد، اين كار را كرد و فرياد مى زد: (( چه كسى شترى را مى خرد به يك درهم ، و گربه اى را به صد درهم ؟، ولى اين دو را با هم مى فروشم . )) به اين ترتيب خواست كلاه شرعى كند، و هم شترش به قيمت خوب ، فروخته شود و هم بر خلاف سوگندش رفتار نكرده باشد.

شخصى به او رسيد و گفت : (( چه ارزان بودى اى شتر، اگر اين گردنبد را بر گردن نداشتى ؟! ))

132 - گردان چهار هزار نفرى ايرانى در جنگ صفين

ربيع بن خثيم ، معروف به خواجه ربيع ، كه مرقد شريفش در مشهد واقع شده از اهالى كوفه و از قبيله تميم بود، او از پارسايان روزگار و از اصحاب امام على (ع ) به مرزهاى كشور اسلامى آن روز، رفت و به پاسدارى از مرزها پرداخت ، گاهى والى آن حضرت در رى و قزوين بود و گاهى در آذربايجان .

هنگامى كه جنگ صفين (جنگ سپاه على (ع ) با سپاه معاويه ) به ميان آمد، امام على (ع ) براى واليان خود نامه نوشت و آنها را به كمك و فرستادن سپاه ، دعوت نمود، خواجه ربيع با چهار هزار نفر از مردم رى با تجهيزات جنگى به سوى جبهه صفين حركت كرد، وقتى كه اين سپاه به سرزمين صفين رسيدند امام على (ع ) كه در انتظار آنها به سر مى برد، دستور حمله را صادر كرد .

اين فراز تا تاريخى بيانگر شركت فعّال ايرانيان در جنگ صفين و حمايت آنهااز امام على (ع ) است ، و از اين مطلب استفاده مى شود كه جريان شيعى در عصر خلافت على (ع ) در ايران ، فعّال بوده است .

133 - دعاى خضرنبى براى دوست على (ع )

اعمش مى گويند: در مدينه كنيز سياه چهره نابينائى را ديدم كه آب به مردم مى داد مى گفت : به افتخار دوستى على بن ابيطالب ، بياشاميد، بعد از مدتى او را در مكه ديدم كه بينا بود و به مردم آب مى داد و مى گفت : (( به افتخار دوستى على بن ابيطالب (ع ) آب بنوشيد، به افتخار آن كس كه خداوند به واسطه او بينائيم را به من باز گردانيد! )) نزديك رفتم و به او گفتم قصه بينائى تو چگونه است ؟ گفت : روزى مردى به من گفت (( اى كنيز! تو كنيز آزاد شده على بن ابيطالب (ع ) و از دوستان او هستى ؟ )) گفتم : آرى .

گفت : (( خدايا! اگر اين زن راست مى گويد، (و در محبّت خود به على (ع ) صادق است ) بينائيش را به او بر گردان . )) سوگند به خدا، بعد از اين دعا، بينا شدم و خداوند نعمت بينائى را به من باز گردانيد .

به آن مرد گفتم : تو كيستى ؟ گفت :

اناالخضروانا من شيعه على بن ابيطالب .

: (( من خضرهستم ، شيعه على (ع ) مى باشم . )) .

134 - امام على (ع ) حلال مشكلات

جمعى از مسيحان به همراه راهب خود به مدينه آمده و به مسجد وارد شدند و همراه خود قطعات طلا و اموال گرانقيمتى آورده بودند .

راهب در مسجد خود را به جمعيّتى كه در مسجد در حضور ابوبكر نشسته بودند رسانيد و پس از اداى احترام ، گفت : (( كداميك از شما خليفه پيامبر و امين دين است ؟ ))

/ 274