1 - از الطاف بى كران خدا - داستان دوستان جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان دوستان - جلد 2

محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ج 5 ص ‍ 531) نكته جالب ديگر در مورد اين مجموعه (5 جلد حاوى هزار و يك داستان ) اينكه يك فهرست موضوعى كليد در آخر اين جلد، براى هر پنج جلد تنظيم شده كه براى بدست آوردن هزاران موضوع كتاب ، كمك شايانى خواهد كرد.

اميد آنكه سازنده بوده و ما را در راه تهذيب اخلاق و مكانتهاى عالى انسان كمك كند.

و هرگز فراموش نكنيم كه تاريخ (( آزمايشگاه بزرگى )) است كه در ابعاد مختلف ، موضوعات را به محك آزمايش زده و فراورده هاى خوبى را در دسترس بشر قرار داده است ، بنابراين ، توجه به تاريخ با اين اعتقاد، در پاكسازى و بهسازى فرد و جامعه ، اثر عميق و گسترده خواهد داشت ، به اميد جايگزينى فرهنگ اسلام بجاى فرهنگهاى بيگانه ، در سراسر جوامع .

حوزه علميه قم - محمّد محمّدى اشتهاردى بهار - 1370 شمسى

1 - از الطاف بى كران خدا

حضرت ابراهيم (ع ) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى يك نفر مجوسى در مسير راه خود، به خانه ابراهيم آمد تا مهمان او شود.

ابراهيم به او فرمود: اگر قبول اسلام كنى (يعنى دين حنيف مرا بپذيرى ) تو را مى پذيرم وگرنه تو را مهمان نخواهم كرد.

مجوسى از آنجا رفت .

خداوند به ابراهيم (ع ) وحى كرد: اى ابراهيم ! تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نكنى حق ندارى مهمان شوى و از غذاى من بخورى ، در حالى كه هفتاد سال است او كافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهيم ، اگر تو يك شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟ ابراهيم (ع ) از كرده خود پشيمان گشت ، و به دنبال مجوسى حركت كرد و پس از جستجو او را يافت و با كمال احترام او را مهمان خود نمود، مجوسى راز جريان را از ابراهيم پرسيد، ابراهيم (ع ) موضوع وحى خدا را براى او بازگو كرد.

مجوسى گفت : آيا براستى خداوند به من اين گونه لطف مى نمايد؟، حال كه چنين است اسلام را به من عرضه كن تا آن را بپذيرم ، او به اين ترتيب قبول اسلام كرد.

2 - شير مردى گمنام

پس از آنكه به فرمان ابن زياد، حضرت مسلم (ع ) و حضرت هانى (ع ) به شهادت رسيدند، سر آنها را از بدن جدا كرده ، و جسد مطهّر آنها را به طنابى بستند و جمعى بى رحم و مزدور، آن جسدها را روى خاك و خاشاك در كوچه و بازار كوفه مى كشاندند، و ريسمانى به پاى حضرت مسلم (ع ) بسته بودند و در زمين مى كشاندند.

يكى از شيعيان شجاع على (ع ) بنام (( حنظلة بن مرّه همدانى )) سوار بر مركب خود از آنجا عبور مى كرد، وقتى آن منظره را ديد، به آن جمعيت مزدور خطاب كرد و گفت : (( واى بر شما اى اهل كوفه ، گناه اين مرد (مسلم عليه السلام ) چيست كه جنازه او را اين گونه مى كشانيد؟ )) .

جواب دادند: اين مرد، خارجى است ، و از تحت فرمان امير، يزيد بن معاويه خارج شده است .

حنظله گفت : شما را به خدا بگوئيد نام اين شخص چيست ؟ گفتند: مسلم بن عقيل (ع ) پسر عموى امام حسين (ع ) است .

حنظله گفت : (( واى بر شما وقتى كه شما مى دانيد او پسر عموى امام حسين (ع ) است پس چرا او را كشتيد و جنازه اش را كشان كشان ، عبور مى دهيد؟ )) سپس حنظله از مركب خود پياده شد و شمشير خود را از غلاف بيرون كشيد و به آنها حمله كرد و فرياد مى زد:

لاخير فى الحياة بعدك يا سيّدى : (( اى سرور من بعد از تو، خيرى در زندگى نيست )) .

و همچنان با آنها جنگ كرد، تا آنكه چهارده نفر از آنها را كشت ، سرانجام از هر سو او را احاطه كردند و او به شهادت رسيد، ريسمانى به پاى او بستند و جنازه او را تا ميدان كناسه كوفه كشاندند و به آنجا

/ 274