دو زن در مورد دو كودك شيرخوار كه يكى دختر و ديگرى پسر بود، نزاع داشتند و هر دو ادعا مى كردند كه پسر مال او است .زمان خلافت عمر بن خطاب بود، او براى قضاوت آمدند.عمر براى حل اين مشكل درمانده شد و گفت : ابوالحسن على (ع ) كه زداينده اندوه است كجاست ؟ شخصى به سراغ على (ع ) رفت و او را حاضر كرد، و جريان را به آن حضرت گفتند.امام على (ع ) فرمود: دو شيشه (دو استكان ) بياويد، آوردند، آنها را وزن كرد و سپس فرمود يكى از آن استكانها را به يكى از آن زنان بدهيد و استكان ديگر را به ديگرى ، تا هر دو با شير پستان خود، آن دو استكان را پر كنند.آنها چنين كردند، امام على (ع ) آن استكانها را وزن كرد، يكى از آنها سنگين تر بود، فرمود: كودك پسر از آن زنى است كه شيرش سنگين تر است ، و دختر از آن زن ديگر است كه شيرش سبكتر مى باشد.عمر گفت : اى ابوالحسن ! اين قضاوت را بر چه اساسى مى فرمائى ؟ امام فرمود: (( زيرا خداوند در ارث ، حق مرد را دو برابر زن قرار داده است ، و اطباء همين امر را ميزان استدلال بر مشخص نمودن پسر و دختر قرار داده اند )) .
4 - ارزش خوف از خدا
به نقل ابوحمزه ثمالى ، امام سجاد (ع ) فرمود: مردى با خانواده اش سوار بر كشتى شد كه به وطن برسند، كشتى در وسط دريا درهم شكست و همه سرنشينان كشتى غرق شده و به هلاكت رسيدند، جز يك زن ( كه همسر همان مرد بود) او روى تخته پاره كشتى چسبيده و امواج ملايم دريا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزيره اى آورد، و آن زن نجات يافت و به آن جزيره پناهنده شد. اتفاقا در آن جزيره راهزنى بود بسيار بى حيا و بى باك ، ناگاه زنى را بالاى سرش ديد و به او گفت : تو انسانى يا جنى ؟ آن زن جريان خود را بازگو كرد، آن مرد بى حيا با آن زن به گونه اى نشست كه با همسر خود مى نشيند، و آماده شد كه با او زنا كند.زن لرزيد و گريه كرد و پريشان شد. او گفت : چرا لرزان و پريشان هستى ؟ زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت افرق من هذا: (( از اين (يعنى خدا) مى ترسم )) .مرد گفت : آيا تاكنون چنين كارى كرده اى ؟ زن گفت : نه به خدا سوگند.مرد گفت : (( تو كه چنين كارى نكرده اى ، و اكنون نيز من تو را مجبور مى كنم ، اين گونه از خدا مى ترسى ، من سزاوارترم كه از خدا بترسم )) .همانجا برخاست و توبه كرد و به سوى خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشيمانى بسر مى برد.تا روزى در بيابان پياده حركت مى كرد، در راه به راهب ( عابد مسيحيان ) برخورد كه او نيز به خانه اش مى رفت ، آنها همسفر شدند، هوا بسيار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت : دعا كن تا خدا ابرى بر سر ما بياورد تا در سايه آن ، به راه خود ادامه دهيم .