فقيرى ، شديدا به يكى از لوازم زندگى ، نياز پيدا كرد، يكى از آشنايان پس از آگاهى به نياز شديد، او به او پيشنهاد كرد كه : فلانكس ، ثروت كلان دارد، اگر او به نياز تو آگاه شود، قطعا آن را تاءمين مى كند. )) فقير گفت : (( من او را نمى شناسم . )) مرد آشنا گفت : (( من با كمال ميل ، تو را به او معرفى مى كنم . )) فقير از پيشنهاد او خوشحال شد، و همراه او نزد ثروتمند رفتند، فقير وقتى كه وارد خانه ثروتمند شد، تا چشمش به چهره ثروتمند خورد، ديد: (( فردى لبهاى خويش را روى هم نهاده و چهره خود را درهم گرفته ، و با غرور مخصوص در صدر مجلس لميده است و به اطراف مى نگرد. )) فقير كه يك شخص آبرومند، و داراى عزّت نفس بود، هيچ سخنى نگفت و بى درنگ از خانه ثروتمند بيرون آمد، مرد آشنا به او گفت : (( چرا چنين كردى ؟! )) فقير در پاسخ گفت : (( عطايش را به بهايش بخشيدم )) (يعنى چهره اش آنچنان درهم كشيده و برج زهر مار بود كه مرا از تقاضا در نزدش ، منصرف ساخت ).
مبر حاجت بنزد يك ترشرورى اگر حاجت برى نزد كسى بر كه از رويش بنقد آسوده گردى
كه از خوى بدش فرسوده گردى كه از رويش بنقد آسوده گردى كه از رويش بنقد آسوده گردى
55 - غذاى كرم در دل سنگ
هنگامى كه حضرت موسى (ع ) از طرف خداوند، براى رفتن به سوى فرعون ،و دعوت او به خداپرستى ، ماءمور گرديد، موسى عليه السلام (كه احساس خطر مى كرد) به فكر خانواده و بچه هاى خود افتاد، و به خدا عرض كرد:(( پروردگارا چه كسى از خانواده و بچه هاى من ، سرپرستى مى كند؟! )) خداوند به موسى (ع ) فرمان داد: (( عصاى خود را بر سنگ بزن . )) موسى (ع ) عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست ، در درون آن ، سنگ ديگرى نمايان شد، با عصاى خود يك ضربه ديگر بر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و در درونش سنگ ديگرى پيدا گرديد، موسى (ع ) ضربه ديگرى با عصاى خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ ، كرمى را ديد كه چيزى به دهان گرفته و آن را مى خورد.پرده هاى حجاب از گوش موسى (ع ) به كنار رفت و شنيد آن كرم مى گويد:سبخان من يرانى و يسمع كلامى و يعرف مكانى و يد كرنى و لاينسانى .: (( پاك و منزه است آن خداوندى كه مرا مى بيند، و سخن مرا مى شنود، و به جايگاه من آگاه است ، و بياد من هست ، و مرا فراموش نمى كند. )) به اين ترتيب ، موسى (ع ) دريافت ، كه خداوند عهده دار رزق و روزى بندگان است ، و با توكل بر او، كارها سامان مى يابد.
56 - پرنده كور!
انس بن مالك مى گويد: همراه پيامبر(ص ) به بيابان رفتيم ، پرنده اى را در آنجا ديديم كه آواز مخصوصى از