عبداللّه بن جعفر برادرزاده على (ع ) و شوهر حضرت زينب (س ) بسيار با سخاوت بود، روزى وارد نخلستانى شد ديد غلام سياهى در آنجا كار مى كند، هنگام غذا براى غلام غذا آوردند، در اين هنگام سگى نزد آن غلام كارگر آمد، آن كارگر، يكى از نانها را نزد سگ گذارد و او خورد، سپس نان ديگر را نزد سگ گذارد و به اين ترتيب آنچه از غذا آورده بودند همه را جلو سگ نهاد و سگ همه را خورد.عبداللّه به غلام گفت : غذاى تو همين بود، او گفت : آرى ، عبداللّه گفت : براى خود چيزى نگذاشتى و همه را به سگ دادى ، پس چگونه گرسنگى خود را رفع مى كنى ؟ غلام گفت : (( با همين حال گرسنگى ، روز را به پايان مى رسانم )) .عبداللّه گفت : اين غلام از من سخاوتمندتر است ، غيرت و جوانمرديش نسبت به آن غلام سياه به جوش آمد و آن نخلستان را با تمام وسائل و لوازمش از صاحبش خريد و سپس غلام را نيز از صاحبش خريد و آزاد كرد و آن نخلستان را با آنچه در آن بود به آن غلام بخشيد.
39 - نتيجه ناخشنودى و خشنودى مادر
در بنى اسرائيل عابدى بنام (( جريح )) بود كه همواره در صومعه اى مشغول عبادت بود، روزى مادرش نزد او آمد و او را صدا زد، ولى او مشغول نماز بود به صداى مادر اعتنا نكرد.مادر به خانه خود بازگشت ، بار ديگر پس از ساعاتى به صومعه آمد و جريح را صدا زد، باز جريح به دعوت مادر اعتنا نكرد، براى بار سوّم باز مادر نزد او آمد و او را صدا زد، او بر اثر سرگرم بودن به عبادت ، به دعوت مادرش توجه نكرد.دل مادر شكست و عرض كرد: (( خدايا پسرم را رسوا كن )) .فرداى همان روز، زن بد كاره اى كه حامله بود كنار صومعه آن عابد آمد و همانجا زائيد و سپس بچه اش را نزد او گذاشت و ادعا كرد كه بچه فرزند عابد است كه از راه نامشروع با من جمع شده ، و بچه مربوط به او است .اين موضوع شايع شد كه عابد زنا كرده است ، شاه آن عصر فرمان اعدام عابد را صادر كرد، در اين هنگام كه مردم براى اعدام عابد جمع شده بودند، مادرش آمد و او را آن گونه رسوا يافت ، از شدت ناراحتى به صورت خود زد و گريه كرد، جريح به مادر رو كرد و گفت : (( مادرم ! ساكت باش ، نفرين تو مرا به اينجا كشانده است و گرنه من بى گناه هستم )) .حاضران به عابد گفتند: (( ما از تو نمى پذيريم مگر اينكه ثابت كنى نسبتى كه به تو مى دهند دروغ است )) .عابد (كه در اين هنگام مادرش را از خود خشنود كرده بود) گفت : همان كودكى را كه به من نسبت مى دهند به اينجا بياوريد.آن كودك را آوردند، عابد او را به دست گرفت و گفت : من ابوك : (( پدرت كيست ؟ )) كودك با زبان گويا گفت : پدرم فلان چوپان است .به اين ترتيب خداوند آبروى از دست رفته عابد را به جاى خود باز گردانيد، و دروغ مدّعيان فاش شد، فخلف جريح الاّ يفارق امّة يخدمها: (( جريح سوگند ياد كرد كه هيچگاه از مادر جدا نگردد، و همواره او را خدمت كند )) .
40 - شكايت پير زن از باد
خداوند سليمان (ع ) را بر همه موجودات مسخّر كرده بود، روزى پيرزنى كه بر اثر وزش باد از بام به زمين افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سليمان آمد و از باد شكايت كرد.حضرت سليمان (ع ) باد را طلبيد و شكايت پيره زن را به او گفت ، باد گفت : خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى