شدند، به همراهان فرمودند: از خوردن غذا دست برداريد، سپس شخصى را به سوى آن زن يهودى فرستاد تا او را بياورد او رفت و آن زن را به حضور رسول خدا (ص ) آورد.
پيامبر (ص ) به آن زن فرمود: آيا تو اين گوشت گوسفند را با زهر مسموم نموده اى ؟ زن گفت : چه كسى تو را به اين راز خبر داد؟ پيامبر (ص ) فرمود: خود اين لقمه پاچه كه در دستم هست خبر داد.
زن گفت : آرى من آن را مسموم كردم .
پيامبر (ص ) فرمود: منظورت چه بود؟ زن گفت :با خود گفتم : (( اگر او پيامبر باشد،اين گوشت مسموم به او آسيب نمى رساند، و اگر پيامبر نباشد، ما از دستش راحت مى شويم )) .
پيامبر (ص ) آن زن را نه تنها مجازات نكرد، بلكه او را با كمال بزرگوار بخشيد.
بعضى از اصحاب آنحضرت كه از آن گوشت خورده بودند مردند، رسول خدا (ص ) دستور داد كه از پشتش نزديك گردن ، خون بگيرند، تا آثار زهر با بيرون آمدن خون ، كاسته شود، ابوهند كه غلام آزاد شده طايفه بنى بياضه از مسلمين انصار بود از آنحضرت خون گرفت . ولى آثار زهر همچنان در بدن آنحضرت باقى ماند و گاهى آنحضرت را بيمار و بسترى مى كرد، سرانجام بر اثر آن بيمار شديد شد و از دنيا رفت .
هنگامى كه امام سجاد (ع ) را با بازماندگان شهداى كربلا، به صورت اسير به شام نزد يزيد آورند، يزيد در گفتارى به امام سجاد (ع ) گفت : (( پدر و جدّت مى خواستند امير بر مردم بشوند، شكر خدا را كه آنها را كشت و خونشان را ريخت )) .
امام سجّاد (ع ) فرمودند: (( همواره مقام نبّوت و رهبرى ، مخصوص پدران و اجداد من بود، قبل از آنكه تو به دنيا بيائى )) .
هنگامى كه امام سجّاد (ع ) خود را به پيامبر (ص ) نسبت داد، (و به يزيد فهماند كه ما بجاى پيامبر (ص ) و جانشين او هستيم ) يزيد به جلواز خود (يعنى يكى از جلادان خونخوار خود) گفت : اين شخص (اشاره به امام سجّاد عليه السّلام ) را به بوستان ببر و در آنجا قبرى بكن ، و او را بكش و در آن قبر دفن كن .
جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول كندن قبر شد، و امام سجّاد (ع ) در اين حال نماز مى خواند، هنگامى كه جلواز تصميم بر قتل امام سجّاد (ع ) گرفت ، دستى در فضا پيدا شد و چنان به صورت او زد كه جيغ كشيد و به زمين افتاد و هماندم جان داد.
خالد پسر يزيد، وقتى كه جلواز را چنين ديد، با شتاب نزد پدر آمد و جريان را خبر داد، يزيد دستور داد كه او را در همان قبرى كه براى امام سجّاد كنده بود،به خاك بسپرند، و امام را از آن بوستان آزاد نمايند، و هم اكنون محل حبس امام سجّاد (ع ) در آن بوستان ، مسجدى شده و ياد آور خاطره داستان فوق است .
روزى عقيل (برادر على عليه السّلام ) وارد بر معاويه شد، معاويه آهسته به عمروعاص گفت : امروز تو را در رابطه با عقيل مى خندانم .
عقيل وارد مجلس شد و سلام كرد، معاويه به او گفت : خوش آمدى اى كسى كه عمويت (( ابولهب )) است .
بى درنگ عقيل جواب داد: سلامت باشى اى كسى كه عمّه ات حمّالة الحطب (همسر ابولهب ) است كه در گردنش ريسمانى از ليف خرما بود (بايد توجه داشت كه همسر ابولهب به نام امّ جميل دختر حرب جدّ اوّل معاويه بود).
معاويه : به نظر تو ابولهب كجاست ؟ عقيل : وقتى كه داخل دوزخ شدى در جانب چپ تو مى نگرى كه ابولهب با همسرش هم بستر شده اند.
معاويه : آيا فاعل در آتش بهتر است يا مفعول ؟!
عقيل : به خدا در عذاب دوزخ ، هر دو مساويند.