2 قرآنى كه در دست مردم باشد و آن را نخوانند.
3 دانشمندى كه در ميان جمعيتى قرار گيرد، ولى مردم به او بى اعتنا باشند و او را تنها بگذارند.
4 اسيرى كه در ميان كافران خدانشناس باشد.
سپس پيامبر(ص ) رو به جمعيت كرد و فرمود: (( كيست در ميان شما، كه عهده دار مخارج زندگى اين مستمند شود، تا شايسته بهره مندى از فردوس بهشت گردد؟ )) در ميان جمعيت ، امام على (ع ) برخاست و اعلام آمادگى براى رسيدگى به امور آن فقير كرد، دست فقير را گرفت و به خانه اش برد، و جريان را به فاطمه (س ) گفت .
در خانه غذائى جز به اندازه يك نفر نبود، با اينكه على (ع ) و فاطمه (س ) و فرزندانشان ، گرسنه بودند، و على (ع ) در آن روز، روزه بود و هنگام افطار، نياز به غذا داشت .
در عين حال ، على (ع ) فرمود: (( آن طعام را حاضر كن . )) فاطمه (س ) غذا را حاضر كرد، على (ع ) به آن غذا نگاه كرد، ديد اندك است ، با خود گفت : (( اگر از آن غذا بخورم ، مهمان سير نمى شود، و اگر از آن نخورم ، مهمان از آن غذا نخواهد خورد (و يا غذا براى مهمان ناگوار خواهد شد.) طرحى به نظر على (ع ) رسيد و آن اين بود كه به فاطمه (س ) آهسته فرمود: چراغ را روشن كن ، ولى در روشن كردن چراغ ، دست بدست كن و طول بده ، تا مهمان از غذا بخورد و سير شود.
و خود على (ع ) نيز دهانش را مى جنبانيد، و وانمود مى كرد كه غذا مى خورد، و فقير بى آنكه متوجه شود، بطور كامل غذا خورد و سير شد و به كنار نشست ، و باز از غذا ماند، خداوند به آن غذا بركت داد، همه افراد خانواده از آن غذا خوردند و سير شدند.
صبح وقتى كه على (ع ) براى اداى نماز به مسجد رفت ، پيامبر (ص ) از او پرسيد: (( با مهمان چه كردى ؟ آيا غذايش را دادى ؟ )) على (ع ) عرض كرد: (( آرى سپاس خداوند را كه كار به نيكوئى انجام شد. )) پيامبر (ص ) به على (ع ) فرمود: خداوند به خاطر مهمان نوازى تو و اشتغال به چراغ و نخوردن غذا تعجب كرد، و جبرئيل ، اين آيه را در شأ ن شما خواند:
و يوثرونَ عَلى اَنفُسِهم و لَو كانَ بِهِم خصاصَةًُ.
: (( آنها، تهيدستان را بر خودشان ، مقدم مى دارند، اگر چه نياز سخت به آن (غذا) داشته باشند. )) (قسمتى از آيه 9 سوره حشر)
حضرت نوح (ع ) همسر بدى داشت مثل حضرت لوط(ع ) كه او نيز همسر بدى داشت (كه در قرآن آيه 10 سوره تحريم به اين مطلب اشاره شده است ) حتى به مردم مى گفت : نوح (ع ) مجنون است .
يكسال بر اثر نيامدن باران قحطى شد، جمعى از مردم تصميم گرفتند نزد حضرت نوح عليه السّلام بروند و از او بخواهند دعا كند تا باران بيايد، حضرت نوح در روستائى سكونت داشت ، آنها به آن روستا رفتند و به در خانه او رسيدند و در خانه را زدند، زن حضرت نوح از خانه بيرون آمد، آنها گفتند: نوح كجاست ؟ آمده ايم از او بخواهيم دعا كند باران بيايد.
زن گفت : اگر دعاى نوح مستجاب مى شد، براى خود ما دعا مى كرد كه وضع زندگى ما خوب شود، او اكنون به بيابان رفته تا هيزم جمع كند و بياورد و بفروشد، او چنان مقامى ندارد كه دعايش مستجاب گردد.
آنها به آن بيابان رفتند، ناگهان ديدند حضرت نوح هيزم را جمع كرده و به پشت گرفته و بر شيرى سوار شده و مارى بدست گرفته و آن مار را تازيانه خود در راندن شير قرار داده است .
به نوح (ع ) عرض كردند: دعا كن تا باران بيايد، قحطى همه جا را گرفته است .
نوح (ع ) دعا كرد و باران خوبى آمد.
آنها به نوح گفتند: (( تو كه اين گونه مستجاب الدّعوه هستى ، چرا در مورد زن خودت نفرين نمى كنى كه مثلاً از خانه ات بيرون رود، و مجازات شود و پشت سر تو، از تو بدگوئى ننمايد. ))