نمايندگان باذان با حكمى كه در دست داشتند در مدينه حضور پيغمبر رسيدند و منظور خود را در ميان گذاشتند. حضرت فرمود: فردا بياييد و جواب خود را دريافت كنيد. روز بعد كه خدمت آن جناب آمدند حضرت فرمود:
- ((شيرويه )) ديشب شكم پدرش خسرو پرويز را دريد و او را هلاك ساخت .
پيغمبر فرمود: خداوند به من اطلاع داد كه شاه شما كشته شد و مملكت شما به زودى به تصرف مسلمين در خواهد آمد. اينك شما به يمن باز گرديد و به باذان بگوييد اسلام اختيار كند. اگر مسلمان شد حكومت يمن همچنان با او خواهد بود. نبى اكرم به اين دو نفر هدايايى مرحمت فرمود و آن دو نفر به يمن بازگشتند، و جريان را به باذان گفتند، باذان گفت :
- ما چند روزى صبر مى كنيم ، اگر اين مطلب درست از كار درآمد معلوم است كه وى پيغمبر است و از طرف خداوند سخن مى گويد، آنگاه تصميم خود را خواهيم گرفت .
چند روزى بر اين قضيه گذشت كه پيكى از تيسفون رسيد و نامه از طرف شيرويه براى باذان آورد. باذان از جريان قضيه بطور رسمى مطلع شد و شيرويه علت كشتن پدرش را براى وى شرح داده بود. شيرويه نوشته بود كه مردم يمن را به پشتيبانى وى دعوت كند و شخصى را كه در حجاز مدعى نبوت است آزاد بگذارد و موجبات ناراحتى او را فراهم نسازد.
باذان در اين هنگام مسلمان شد و سپس گروهى از ايرانيان كه آنها را ((ابناء)) و ((احرار)) مى گفتند مسلمان شدند و اينان نخستين ايرانيانى هستند كه وارد شريعت مقدس اسلام گرديدند.
حضرت رسول باذان را همچنان بر حكومت يمن ابقا كردند و وى از اين تاريخ از طرف نبى اكرم بر يمن حكومت مى كرد و به ترويج و تبليغ اسلام پرداخت و مخالفين و معاندين را سر جاى خود نشانيد. باذان در حيات حضرت رسول در گذشت و فرزندش ((شهر بن باذان )) از طرف پيغمبر به حكومت يمن منصوب شد. وى نيز همچنان روش پدر را تعقيب نمود و با دشمنان اسلام مبارزه مى كرد(51).
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در روضه كافى مى نويسد: ((روزى سلمان فارسى در مسجد پيغمبر نشسته بود، عده اى از اكابر اصحاب نيز حاضر بودند، سخن از اصل و نسب به ميان آمد، هر كسى درباره اصل و نسب خود چيزى مى گفت و آن را بالا مى برد، نوبت به سلمان رسيد، به او گفتند تو از اصل و نسب خودت بگو، اين مرد فرزانه تعليم يافته و تربيت شده اسلامى به جاى اين كه از اصل و نسب و افتخارات نژادى سخن به ميان آورد، گفت :
- ((انا سلمان بن عبداللّه ))، من نامم سلمان است و فرزند يكى از بندگان خدا هستم ، ((كنت ضالا فهد انى اللّه عزوجل بمحمد))، گمراه بودم و خدا به وسيله محمد (ص ) مرا راهنماى كرد، ((و كنت عائلا فاغنانى اللّه بمحمد))، فقير بودم و خداوند به وسيله محمد (ص ) مرا بى نياز كرد. ((و كنت مملوكا فاعتقنى اللّه بمحمد))، برده بودم و خداوند به وسيله محمد (ص ) مرا آزاد كرد. اين است اصل و نسب من .
در اين بين رسول خدا وارد شد و سلمان گزارش جريان را به عرض آن حضرت رساند. رسول اكرم رو كرد به آن جماعت كه همه از قريش بودند و فرمود:
((يا معشر قريش ان حسب الرجل دينه ، و مروئته خلقه ، واصله عقله )).
يعنى : اى گروه قريش ، خون يعنى چه ؟ نژاد يعنى چه ؟ نسب افتخارآميز هر كس دين اوست ، مردانگى هر كس عبارت است از خلق و خوى و شخصيت و كاراكتر او، اصل و ريشه هر كس عبارت است از عقل و فهم و ادراك او، چه ريشه و اصل و نژادى بالاتر از عقل !؟ يعنى به جاى افتخار به استخوانهاى پوسيده گنديده ، به دين و اخلاق و عقل و فهم و ادراك خود افتخار كنيد.
راستى ، بينديشيد، ببينيد سخنى عالى تر و منطقى تر از اين مى توان ادا كرد(52)؟!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در ((كامل ابن اثير)) مى خوانيم كه :