داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 235
نمايش فراداده

من همچنان به راه ادامه دادم تا نزد اربابم (ابن هبيره )رسيدم ، اجازه ورود طلبيدم ، وقتى كه وارد خانه اش شدم ، همين كه چشمش به من افتاد گفت : (خيانتكار با پاى خود نزدت آمد).

آنگاه فرياد زد: (اى غلام (جلاد) هم اكنون سفره چرمى و شمشير را بياور).

به فرمان او، شانه و سرم را بستند، جلاد بالاى سرم ايستاد، تا گردنم را بزند، به ارباب گفتم :

(تو كه با زور مرا به اينجا نياوردى ، من با پاى خود به اينجا آمدم ، من پيغامى دارم ، اجازه بده آن را بگويم ، سپس هر چه خواستى انجام بده ).

ارباب گفت : آن پيغام چيست ؟

گفتم : (مجلس را خلوت كن تا بگويم ).

او حاضران را از آنجا بيرون كرد، گفتم :جعفر بن محمد(ع ) (امام صادق ) سلام رسانيد و فرمود:

من به غلامت رفيده پناه دادم ، با خشم خود به او آسيب نزن .

ارباب گفت : تو را به خدا راست مى گوئى ؟ آيا جعفر بن محمد(ع ) به من سلام رسانيد؟

من سوگند ياد كردم كه راست مى گويم .

اربابم سه بار گفت : راست مى گوئى ؟، گفتم : آرى .

هماندم شانه هايم را گشود، و گفت : من به اين مقدار كفايت نمى كنم ، بايد همان رفتارى كه من با تو كردم ، با من انجام دهى .

گفتم ، من چنين كارى نمى كنم .

اصرار كرد، سرانجام دست و شانه هايش را به سرش بستم و قصاص كردم ، سپس دست و شانه اش را باز كردم ، به من گفت :

(اختيار من با تو است ، هر كار مى كنى انجام بده ) (252)

(به اين ترتيب پيام امام صادق (ع ) اثر گذاشت ، نه تنها از مرگ حتمى نجات يافتم ، بلكه صاحب اختيار اربابم شدم )