بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
در عصر امام كاظم (ع ) در مدينه ، مردى بود بسيار پارسا و اهل عبادت ، و پايبند به دين ، به طورى كه طاغوت وقت ، از او واهمه داشت ، او آنچنان شجاع بود كه گاهى به عنوان نهى از منكر به زمامداران قلدر زمانش ، سخن درشت مى گفت ، ولى زمامدار، سخن درشت او را، به خاطر زهد و نيكو كاريش ، تحمل مى نمود، اين شخص (حسن بن عبدالله ) نام داشت ، در عين آنكه صفات فوق را داشت ، در آئين اهل تسنن بود، و على (ع ) را چهارمين خليفه رسول خدا(ص ) مى دانست .
روزى امام كاظم (ع ) در مدينه ، وارد مسجد شد، او را در مسجد ديد، اشاره كرد نزد من بيا، او نزد امام كاظم (ع ) آمد، بين امام و او گفتگوى ذيل ، انجام گرفت :
امام كاظم : من شيوه عبادت و زهد و نهى از منكر و...تو را دوست دارم ، ولى تو معرفت (آگاهى و شناخت )
ندارى ، برو معرفت بياموز.
حسين بن على : معرفت چيست ؟
امام كاظم : برو مسائل را بطور عميق بفهم و احاديث را بياموز.
حسن بن على : احاديث را از چه كسى بياموزم ؟
امام كاظم : از فقهاى مدينه بياموز، سپس آن را نزد من بخوان .
حسن رفت و احاديث را از فقهاى مدينه آموخت و به حضور امام كاظم آمد و آنها را خواند.
امام كاظم : تمام اين احاديث را كه تو آموخته اى ، بى اساس است ، برو معرفت بياموز.
حسن بن على كه احاديث را بر مبناى عقيده خود (اهل تسنن ) به دست مى آورد، پيوسته در انتظار آن بود تا معرفت را از محضر امام كاظم (ع ) بياموزد، روزى ديد آن حضرت به سوى مزرعه خود مى رفت ، از فرصت استفاده كرد و در بين راه ، خود را به محضر آن بزرگوار رسانيد و عرض كرد:
(قربانت گردم ، من در برابر خدا، با شما احتجاج و گله مى كنم (از اين رو كه مرا به جاى ديگر سوق مى دهى ، و خودت به من معرفت نمى آموزى ) مرا خودت به معرفت هدايت فرما).