داستان های اصول کافی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
هشام ، شيوه سؤ ال كردن خود را عوض كرد، و اين بار، از امام كاظم (ع ) چنين پرسيد:(آيا شما امام داريد؟)امام كاظم : نه .هشام : در يافتم كه او خودش امام است ، در اين هنگام ، شكوه عظيمى از او بر دلم افتاد كه عظمت آن را جز
خدا نداند، همانگونه كه شكوه امام صادق (ع ) بر دلم مى افتاد.هشام : آيا همانگونه كه از پدرت مسائلى مى پرسيدم ، از شما نيز بپرسم .امام كاظم (ع ): آنچه مى خواهى بپرس ، تا آگاهى يابى ، ولى موضوع را بپوشان كه نتيجه فاش نمودن آن ، سر
بريدن است (اشاره به سانسور و خفقان حكومت طاغوتى منصور دوانيقى ).هشام مى گويد: آنچه مساءله داشتم سؤ ال كردم و او پاسخ داد، امام كاظم (ع ) را درياى ژرف و بى كران علم و
معرفت يافتم ، به او عرض كردم : شيعيان پدرت سرگردان هستند، اگر اجازه بفرمائى با تعهد به پوشاندن
موضوع ، كه از من گرفتى ، با شيعيان تماس بگيرم و آنها را به سوى امامت شما راهنمائى نمايم .امام كاظم : هر كدام از شيعيان را كه ديدى داراى رشد و استقامت و هشيارى است ، جريان را به او بگو و با
او شرط كن كه موضوع را مخفى بدارد، كه نتيجه فاش كردن ، سر بريدن است - و با دست اشاره به گلو كرد.هشام : من از نزد آن حضرت بيرون آمدم ، و خود را به نزد مؤ من الطاق رساندم ، به من گفت : چه خبر؟گفتم : هدايت بود و ماجرا را برايش بيان كردم ، سپس جريان را به فضيل و ابو بصير گفتم ، آنها نيز به
حضور امام كاظم (ع ) رسيدند و سؤ الاتى كردند و جواب صحيح شنيدند و به امامتش معتقد شدند، سپس هر كسى
از مردم به حضورش رفت ، امامتش را پذيرفت ، جز طائفه عمار (ساباطى ) و اصحاب او.و اطراف (عبدالله افطح ) كم كم خلوت شد، او علت را پرسيد، گفتند: (هشام بن سالم ) مردم را از
پيرامون تو پراكنده نموده است ، عبدالله چند نفر از مريدهايش را ماءمور كرده بود تا مرا كتك بزنند.
(287)