گواهى دشمنان به كمالات امام حسن عسكرى (ع ) - داستان های اصول کافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های اصول کافی - نسخه متنی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

گواهى دشمنان به كمالات امام حسن عسكرى (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

احمد بن عبيدالله بن خانق (از طرف طاغوت وقت ، معتصم عباسى ، پانزدهمين خليفه عباسى ) متصدى ارضى و
ماليات آن، در قم بود، روزى در مجلس او از علويان و مذاهبشان ، سخن به ميان آمد، او اين داستان را نقل
كرد:

من در شهر سامره ، مردى از آل على (ع ) را از جهت رفتار، وقار، پاكى ، شخصيت ، بزرگوارى در خاندان خود
مانند (حسن بن على ) نديده ام ، همه مردم از لشكرى و كشورى و بزرگ و كوچك به او احترام مى كردند، و
او را بر سالخوردگان و ريش سفيدان ، مقدم مى داشتند، روزى نزد پدرم (عبدالله بن خانق ) (يكى از صاحب
منصبان خليفه وقت ) بودم ، ناگاه دربانان گفتند:

(ابو محمد، ابن الرضا (امام حسن عسكرى ) دم در است ).

پدرم با صداى بلند گفت : (اجازه اش دهيد).

من تعجب كردم ، كه مردى را نزد پدرم اين گونه با القاب ياد نمايند، در صورتى كه هيچ كس جز خليفه و
وليعهد يا نماينده خليفه ، اينگونه در نزد پدرم ، با احترام ياد نمى شدند.

سپس ديدم : مردى گندمگون ، خوش قامت ، زيبا چهره ، نوجوان شكوهمند، با هيبت مخصوص وارد گرديد، تا پدرم
او را ديد، برخاست و چند قدم از او استقبال كرد، با اينكه گمان ندارم كه پدرم در برابر هيچ كس از بنى
هاشم و سرلشگرى اين گونه رفتار نمايد، آن حضرت را كنار خود نشانيد، و با احترام مخصوص كنارش نشست و
متوجه او گرديد و با او به سخن پرداخت و مكرر مى گفت :

(قربانت گردم ...)

من از برخورد پدرم با امام حسن (ع ) در تعجب فرو رفته بودم ، ناگاه دربان آمد و گفت :

موفق (برادر سرلشگر
خليفه ) آمده است ، قبلا هرگاه او مى آمد، دربان و افسران پدرم به استقبال او مى رفتند و در دو صف مى
ايستادند و با تشريفات مخصوص او را نزد پدرم مى آوردند، و در بدرقه او نيز چنين رفتار مى شد، در اين
هنگام پدرم به امام حسن عسكرى (ع ) گفت :

(خدا مرا قربانت كند، اكنون اگر بخواهيد مى توانيد تشريف
ببريد)

آن حضرت برخاست و پدرم با او معانقه كرد و بدرقه اش نمود، و به دربانان گفت :

(آن حضرت را از پشت صف
ببرند كه موفق ، آن حضرت را نبيند!)

/ 534