معجزه اى از امام جواد - داستان های اصول کافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های اصول کافی - نسخه متنی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


معجزه اى از امام جواد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عصر خلافت معتصم (هشتمين خليفه عباسى ) بود، شخصى را به اتهام آنكه ادعاى پيامبرى مى كند (با اينكه
چنين ادعائى نداشت ) كت بسته آوردند و در شهر سامرا به زندان افكندند.

على بن خالد مى گويد: من تصميم گرفتم با او ملاقات كنم و از نزديك تحقيق كنم ببينم كيست ؟ پشت در زندان
رفتم و با دربانان و پاسبانان مهربانى كردم و گرم گرفتم ، تا خود را به آن مرد زندانى رساندم ، اندكى
با او صحبت كردم ديدم مردى فهميده است ، به او گفتم داستان تو چيست كه تو را زندانى كرده اند.

گفت : من در شهر دمشق در كنار محلى كه نامش (محل سر مبارك حسين عليه السلام ) است ، مشغول عبادت بودم
، شخصى (كه همان امام جواد(ع ) بود) نزد من آمد و گفت : برخيز برويم ، همراه او حركت كردم ، ناگاه خود را
در مسجد كوفه ديدم ، گفت :

(اينجا را مى شناسى ؟) گفتم ، آرى مسجد كوفه است ، او نماز گزارد، من نيز
نماز گزاردم ، در آن هنگام كه همراه او بودم ، ناگاه ديدم در مدينه مسجد پيامبر(ص ) هستم ، او به
پيامبر(ص ) سلام كرد، من نيز سلام كردم ، او در مسجد نماز خواند، من نيز نماز خواندم ، در همين ميان كه
همراهش بودم ، ناگاه خود را در مكه ديدم ، او پيوسته مناسك حج را بجا مى آورد، من نيز به جاى آوردم ،
ناگاه خود را در جايى كه قبلا بودم يعنى محل (راءس الحسين ) در شام ديدم .

سال آينده نيز آن شخص آمد و مانند سال قبل با من رفتار كرد، وقتى كه از مناسك حج فارغ شدم و مرا به شام
آورد و خواست از من جدا شود، به او گفتم :

از شما تقاضا دارم به حق آن كسى كه به تو چنين توان (طى الارض )
داده ، به من بگو تو كيستى ؟

فرمود: (من محمد بن على بن موسى (امام جواد) هستم )

اين خبر، مشهور گرديد، تا به گوش (محمد بن عبد الملك زيات ) (وزير معتصم ) رسيد، او دستور داد مرا
دستگير كرده و به زنجير بستند و به عراق فرستادند و در اينجا مرا زندانى نموده اند.

على بن خالد مى گويد: من به او گفتم :

داستان خود را به طور مشروح براى محمد بن عبدالملك زيات بنويس

(شايد گزارش ديگرى به او داده باشند و او تو را بى جهت زندانى كرده باشد)

او ماجراى خود را براى محمد بن عبدالملك زيات نوشت ، ولى محمد بن عبدالملك (اعتقاد به امام جواد(ع ) و
طى الارض نداشت با كمال اهانت و گستاخى طنز گونه ) براى او نوشت :

(به همان كسى كه تو را در يك لحظه از
شام به مدينه و...برد، بگو تو را از زندان نجات دهد)

على بن خالد مى گويد: من به زندان مى رفتم و او را دلدارى مى دادم و امر به صبر مى كردم ، در همين ايام
روزى صبح زود به زندان براى ديدار او رفتم ديدم نگهبانان و درباران و دست اندركاران جلسه تشكيل داده
اند و مى گويند:

(آن مردى كه ادعاى پيامبرى مى كرد و در زندان بود گم شده و هيچ معلوم نيست كه به كجا
رفته ، آيا در زمين فرو رفته و يا پرنده اى او را ربوده است ؟) (323)

(آنها نمى دانستند كه همان امام
جواد(ع ) به طريق اعجاز، آن زندانى را نجات داده است )

/ 534