داستانى عجيب از رگ زنى امام حسن (ع ) - داستان های اصول کافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های اصول کافی - نسخه متنی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

داستانى عجيب از رگ زنى امام حسن (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

(سابقا رسم بود (و اكنون نيز كم و بيش ديده مى شود) كه براى كم كردن فشار خون يا صاف نمودن آن ، (فصد)

مى كردند، يعنى رگى را سوراخ مى نمودند، تا از آن مقدارى خون بيرون بيايد، و به آن شخصى كه اين كار را
مى كند (رگزن ) مى گويند):

يك نفر رگزن نصرانى مى گويد: امام حسن عسكرى (ع ) هنگام ظهر مرا طلبيد و رگى از بدنش را به من نشان داد و
فرمود:

(اين رگ را بزن !).

من آن رگ را نمى شناختم ، با خود گفتم :

(كارى عجيب تر از اين نديده ام ، از يك سو به من دستور مى دهد،
رگى را كه نمى شناسم ، بشكافم ، و از سوى ديگر هنگام ظهر كه وقت رگ زدن نيست ، اين دستور را به من مى
دهد).

به هر حال ، سخنش را اطاعت كردم و آن رگ مورد نظر امام را زدم ، و محل آن را بستم ، به من فرمود: در همين
خانه در انتظار من باش .

وقتى كه شب شد، مرا طلبيد و فرمود: محل بسته را باز كن ، باز كردم ، سپس ‍ فرمود: ببند، بستم .

فرمود: در اين خانه در انتظار من باش ، وقتى كه نصف شب شد مرا طلبيد و فرمود: محل بسته را باز كن ، من
بيشتر از آغاز كار، تعجب كردم ، در عين حال سكوت كردم ، وقتى كه محل بسته را گشودم خون سفيدى مانند
نمك بيرون آمد، سپس به من فرمود:

ببند، محل را بستم ، باز فرمود: در خانه باش .

/ 534