نقش خدمتگذارى تازه مسلمان به مادر، و مسلمان شدن مادر - داستان های اصول کافی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان های اصول کافی - نسخه متنی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


نقش خدمتگذارى تازه مسلمان به مادر، و مسلمان شدن مادر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زكريا بن ابراهيم كوفى مى گويد: من مسيحى بودم ، مسلمان شدم و در سفر حج به محضر امام صادق (ع ) رسيدم ،
و عرض كردم :

(من مسيحى بودم و مسلمان شده ام )

امام : از اسلام چه ديدى كه به خاطر آن مسلمان شدى ؟

زكريا: اين آيه (52 شورى ) را در قرآن خواندم كه خداوند به پيامبر اسلام (ص ) مى فرمايد:

ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ولكن جعلناه نورا تهدى به من نشاء من عبادنا .

(تو قبل از اين (وحى ) نمى دانستى كه كتاب و ايمان چيست (از محتواى قرآن ، آگاه نبودى ) ولى ما آن را
نورى قرار داديم كه به وسيله آن هر كس از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مى كنيم ).(527)

امام : خداوند تو را هدايت كند، سپس امام صادق (ع ) سه بار عرض كرد: (خدايا هدايتش فرما!)

آنگاه به
زكريا فرمود: پسرجان ! آنچه خواهى بپرس !
زكريا: پدر و مادر و خانواده ام مسيحى هستند، و مادرم نابينا است ، آيا من (كه مسلمان شده ام ) با آنها
باشم و در ظرف آنها غذا بخورم ؟

امام : آيا آنها گوشت خوك مى خورند؟

زكريا: نه ، با آنها تماس نمى گيرند.

امام : مانعى ندارد، همراه مادرت باش و با او خوش رفتارى كن ، وقتى كه مرد، او را به ديگرى وامگذار،
بلكه خودت كفن كن و دفن او را به عهده بگير، و به هيچ كس خبر نده كه نزد من آمده اى ، تا به خواست خدا در
سرزمين منى نزد من بيائى .

زكريا مى گويد: در سرزمين منى ، به حضور امام صادق (ع ) رفتم ، ديدم مردم به گردش حلقه زده اند، كه گوئى
او معلم كودكان بود، گاهى اين و گاهى آن ، سؤ ال مى كردند و حضرت پاسخ آنها را مى داد، هنگامى كه به
كوفه باز گشتم ، به مادرم احترام و نيكى مى كردم ، به او غذا مى دادم ، لباس و سرش را مى شستم ، و به او
خدمت مى نمودم ، مادم به من گفت :

پسر جان آن هنگام كه در دين من بودى آنهمه محبت و خدمت به من نمى كردى
، اكنون اين چه رفتارى است كه از زمانى كه به دين حنيف (اسلام ) گرويده اى به من مى كنى ؟

گفتم : (مردى از فرزندان پيامبرها، مرا به خوشرفتارى با مادر، دستور داده است .)

مادم گفت : آيا اين شخص كه به تو چنين دستورى داده ، پيامبر است ؟

گفتم : نه ، بلكه پسر پيامبر(ص ) است .

مادرم گفت : بلكه اين آقا پيامبر است ، زيرا پيامبران چنين دستورى (در مورد خوشرفتارى با مادر) مى
دهند.

گفتم : اى مادر! بعد از پيامبر ما، پيامبر نخواهد آمد، بلكه او پسر پيامبر است .

مادرم گفت : دين تو بهترين دين است ، آن را بر من عرضه بدار!
من دين اسلام را بر مادرم عرضه داشتم ، او مسلمان شد، و اصول و احكام اوليه اسلام را به او آموختم ،
نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را خواند، سپس شب بيمار شد، به من گفت :

پسر جان ، آنچه به من آموختى ،
دوباره بياموز، من آنها را تكرار كردم ، مادرم اقرار كرد و از دنيا رفت ، صبح مسلمانان آمدند و جنازه
او را غسل دادند، و من بر جنازه اش نماز خواندم و آن را به خاك سپردم .(528)

/ 534