داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 282
نمايش فراداده

او باز همان سخن را تكرار كرد، و براى بار سوم ، سر امام را بوسيد و گفت :

(اى عمو! مرا موعظه كن )

امام كاظم براى سومين بار به او فرمود:

(تو را درباره خون خودم شفارش ‍ مى كنم كه از خدا بترسى ).

محمد بن اسماعيل ، باز بر بدخواه امام نفرين كرد.

على بن جعفر مى گويد: در اين هنگام برادم امام كاظم (ع ) به من فرمود:

اينجا باش ، من ايستاده ام ، حضرت به اندرون رفت و مرا صدا زد، نزدش ‍ رفتم ، كيسه اى كه محتوى صد دينار بود به من داد و گفت :

اين پول را به پسرت برادرت (محمد) بده ، تا كمك خرجش در صفر باشد، دو كيسه ديگر نيز داد و فرمود: همه را به او بده .

عرض كردم : (اگر طبق آنچه فرمودى ، از او مى ترسى ، پس چرا او را بر ضد خود كمك مى كنى ؟)

فرمود: هر گاه من صله رحم كنم ، ولى او قطع رحم نمايد، خدا رشته عمرش ‍ را قطع مى كند، سپس سه هزار درهم ديگر كه در هميانى بود داد و فرمود:

(به او بده ).

على بن جعفر مى گويد:

من نزد محمد بن اسماعيل رفتم ، كيسه اول (صد دينار) را دادم ، بسيار خوشحال شد و براى عمويش امام كاظم (ع ) دعا كرد، كيسه دوم و سوم را دادم ، به گونه اى خوشحال شد كه گمان كردم ديگر به بغداد نمى رود، باز سيصد درهم به او دادم.

ولى در عين حال او به بغداد نزد هارون رفت و گفت :

(گمان نمى كردم در روى زمين دو خليفه باشد، تا اينكه ديدم مردم به عمويم ، موسى بن جعفر(ع ) به عنوان خلافت ، سلام مى كنند)

(و به اين ترتيب سخن چينى كرد و هارون را بر ضد امام كاظم (ع ) برانگيخت ).

هارون صد هزار درهم براى او فرستاد، ولى خداوند او را به بيمارى (ذبحه ) (درد شديد گلو شبيه ديفترى ) گرفتار كرد، كه نتوانست به يك درهمش بنگرد و آن را به مصرفش برساند، به اين ترتيب مرد.(291)