بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
هشام بن احمر مى گويد: امام كاظم (ع ) به من فرمود: آيا مى دانى كه از اهل مغرب ، كسى به مدينه آمده باشد؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا، مردى آمده ، بيا باهم نزد او برويم ، پس سوار بر مركب شد، و من نيز سوار شدم و رفتيم نزد آن مرد مغربى ، در آنجا ديدم يك نفر از اهالى مدينه ، بردگانى دارد و آنها را مى فروشد، من به او گفتم :
(بردگانت را به ما نشان بده ).
او هفت كنيز را آورد و نشان داد، امام كاظم (ع ) درباره همه آنها فرمود:
(آنها را نمى خواهم )
سپس فرمود: (باز بياور)
برده فروش : من جز يك دختر برده بيمار، برده ديگرى ندارم .
امام كاظم : چرا او را به ما نشان نمى دهى ؟
برده فروش : از نشان دادن او امتنا نمود، و امام كاظم (ع ) منصرف گرديد و با هم به باز گشتيم .
هشام بن احمر مى گويد: فرداى آن روز، امام كاظم (ع ) مرا نزد برده فروش فرستاد و فرمود:
(به او بگو: بهاى آن دختر چقدر است ، هر چه گفت ، بگو از آن من باشد).
من نزد برده فروش رفتم و تقاضاى خريد آن دختر را كردم ، گفت :
(قيمت آن فلان مقدار است ) گفتم قبول است ، او از آن من باشد.