داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 296
نمايش فراداده

كرامتى از امام رضا(ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عصر حضرت رضا(ع ) بود، (حسين بن عمر) مى گويد: من قبلا در مذهب واقفى بودم (يعنى معتقد بودم كه امام كاظم (ع ) زنده است ، و امام قائم (ع ) مى باشد و بعد از او ديگر امامى نيست ) در همان زمان به حضرت رضا(ع )

رسيدم ، قبلا پدرم از پدر او (امام كاظم ) هفت مساءله پرسيده بود كه امام كاظم شش مساءله را جواب داده بود، و به هفتمين مساءله جواب نداده بود، من با خودم گفتم :

(به خدا همان هفت مساءله را بايد از حضرت رضا(ع ) بپرسم ، اگر پاسخ گفت ، دلالت بر صدق امامتش مى كند).

من مسائل را از امام رضا(ع ) پرسيدم ، آن حضرت نيز جواب شش سؤ ال را همانند جواب پدرش بدون كم و كاست داد، ولى از جواب سؤ ال هفتم ، خوددارى كرد، (هفتمين سؤ ال اين بود كه ) پدرم به پدر حضرت رضا(ع ) گفته بود:

من در روز قيامت در پيشگاه خدا شكايت و احتجاج مى كنم كه تو مى گويى (برادر بزرگت ) عبدالله افطح امام نيست .

آن حضرت دستش را بر گردنش نهاد و فرمود:

(آرى در قيامت در پيشگاه خدا در اين مورد بر ضد من احتجاج كن ، هر گناهى داشت آن را به گردن مى گيرم ).

هنگامى كه با حضرت رضا(ع ) خداحافظى كردم ، آن حضرت به من فرمود:

(هر كس كه شيعه ما است هنگام بلا و بيمارى ، صبر و استقامت كند، پاداش هزار شهيد براى او نوشته مى شود.)

من با خود گفتم ، يعنى چه ؟

سخنى درباره بيمارى و بلا در ميان نبود تا آن حضرت چنين بفرمايد، ولى وقتى كه رفتم در بين راه به بيمارى (عرق المدينى ) مبتلا شدم (يعنى ريشه اى در پاى من بيرون آمد) درد شديد اين بيمارى ، بسيار طاقت فرسا بود، سال بعد در سفر حج ، به حضور امام رضا(ع ) رسيدم و جريان را گفتم ، هنوز اندكى از درد پا باقى مانده بود، به حضرت رضا(ع ) عرض كردم :

(قربانت گردم ، دعاى دفع بلا بخوانيد) من پايم را دراز كردم ، فرمود:

(اين پايت باكى ندارد، پاى سالمت را نشان من بده ).

من پاى ديگرم را به حضرت نشان دادم ، آن بزرگوار دعاى تعويذ خواند، وقتى بيرون رفتم ، طولى نكشيد كه آن ريشه بيرون آمد و دردش اندك گرديد. (302)