بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
احمد بن عبيدالله بن خانق (از طرف طاغوت وقت ، معتصم عباسى ، پانزدهمين خليفه عباسى ) متصدى ارضى و ماليات آن، در قم بود، روزى در مجلس او از علويان و مذاهبشان ، سخن به ميان آمد، او اين داستان را نقل كرد:
من در شهر سامره ، مردى از آل على (ع ) را از جهت رفتار، وقار، پاكى ، شخصيت ، بزرگوارى در خاندان خود مانند (حسن بن على ) نديده ام ، همه مردم از لشكرى و كشورى و بزرگ و كوچك به او احترام مى كردند، و او را بر سالخوردگان و ريش سفيدان ، مقدم مى داشتند، روزى نزد پدرم (عبدالله بن خانق ) (يكى از صاحب منصبان خليفه وقت ) بودم ، ناگاه دربانان گفتند:
(ابو محمد، ابن الرضا (امام حسن عسكرى ) دم در است ).
پدرم با صداى بلند گفت : (اجازه اش دهيد).
من تعجب كردم ، كه مردى را نزد پدرم اين گونه با القاب ياد نمايند، در صورتى كه هيچ كس جز خليفه و وليعهد يا نماينده خليفه ، اينگونه در نزد پدرم ، با احترام ياد نمى شدند.
سپس ديدم : مردى گندمگون ، خوش قامت ، زيبا چهره ، نوجوان شكوهمند، با هيبت مخصوص وارد گرديد، تا پدرم او را ديد، برخاست و چند قدم از او استقبال كرد، با اينكه گمان ندارم كه پدرم در برابر هيچ كس از بنى هاشم و سرلشگرى اين گونه رفتار نمايد، آن حضرت را كنار خود نشانيد، و با احترام مخصوص كنارش نشست و متوجه او گرديد و با او به سخن پرداخت و مكرر مى گفت :
(قربانت گردم ...)
من از برخورد پدرم با امام حسن (ع ) در تعجب فرو رفته بودم ، ناگاه دربان آمد و گفت :
موفق (برادر سرلشگر خليفه ) آمده است ، قبلا هرگاه او مى آمد، دربان و افسران پدرم به استقبال او مى رفتند و در دو صف مى ايستادند و با تشريفات مخصوص او را نزد پدرم مى آوردند، و در بدرقه او نيز چنين رفتار مى شد، در اين هنگام پدرم به امام حسن عسكرى (ع ) گفت :
(خدا مرا قربانت كند، اكنون اگر بخواهيد مى توانيد تشريف ببريد)
آن حضرت برخاست و پدرم با او معانقه كرد و بدرقه اش نمود، و به دربانان گفت :
(آن حضرت را از پشت صف ببرند كه موفق ، آن حضرت را نبيند!)