، خداى تعالى چنان نيست كه ملحدين و جاهلين گمان كرده اند، خداى متعال قبل از اينكه مكانى و زمانى و هوايى در وجود باشد بوده است .
ذات بارى تعالى ، محيط بر همه اشياء است و كائنات را بدون فكر، حادث گردانيده است ، اينكه مى گويم : خدا بود به جهت شناسانيدن بودن اوست ، چون ذات خدا ما را بيان بخشيد كه او را به مردم بشناسانيم ، چنانچه مى فرمايد: (( خلق الانسان ، علمه البيان )) (33)؛ (( خلق كرد انسان را و بدو بيان آموخت )) و الا خداوند متعال از كون و مكان و زمان منزه و مبراست ؛ خداوند مقتدر است بر هر چه اراده عليه او تعلق بگيرد آن را ايجاد مى فرمايد، خدا نورى را خلق نمود بدون ماده و مدت ، و از آن نور، ايجاد ظلمت نمود بدو ماده و مدت از لا شى ء؛ يعنى هيچ چيز. خدا قادر است كه ظلمت را از لا شيى ء ايجاد نمايد و بالاخره خداى تعالى ياقوتى از نور خلق كرد كه بزرگى آن مثل بزرگى و عظمت و غلظت آسمانها و زمينهاى هفتگانه بود، سپس نظر هيبت به آن ياقوت نمود، آبى لرزان گرديد و تا قيامت لرزان است ، بعد عرش را از نور ياقوتى آفريد و بر آن آب قرار داد، و از براى عرش دوازده هزار لغت قرار داد كه به آن لغتها خداى را تسبيح مى نمايند كه هر لغتى به دوازده هزار لغت ، تسبيح مى كنند كه هيچ يك از لغتها به ديگرى شباهت ندارند و اين قول خداى تعالى است : (( و كان عرشه على الماء ليبلوكم )) (( عرش او بر آب بود تا بيازمايد شما را )) (34) اى كعب ! واى بر تو، اگر بنا بر قول تو كه دريا آب دهان خدا باشد، چگونه آن سنگ خدا را بر مى گيرد، و چگونه آن هوا محيط به خدا مى شود؟ عمربن خطاب خنديد و از روى استهزاء به كعب الاحبار گفت : اى كعب ! اين است علم و حقيقت كه ابوالحسن مى گويد، نه آن مزخرفاتى كه تو بر هم بافتى ! زنده نمانم در زمانى كه در آن وقت ابوالحسن را نبينم )) .(35)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردى عربى با داشتن يك ناقه (شتر ماده ) به نزد رسول الله آمد و عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! اين ناقه را مى خرى ؟ حضرت فرمود: به چند درهم مى فروشى اى اعرابى ؟! عرض كرد: دويست درهم ، پيامبر فرمود: ناقه تو قيمتش بيش از اين است و پيوسته قيمت شتر را زياد مى كرد تا به چهارصد درهم رساند و از اعرابى خريد و پولها را در دامن اعرابى ريخت .
مرد عرب مهار ناقه را بگرفت و گفت : ناقه از من است و در هم هم مال من است و اگر تو را بينه و شاهد هست ، حاضر كن .
در اين وقت ، ابوبكر پيدا شد، پيامبر فرمود: بيا تا اين پير مرد، يعنى ابوبكر، بين من و تو حكم كند، و ماجرا را براى او نقل كرد. او گفت : قضيه معلوم است كه اعرابى شاهد مى طلبد و شما بايد شاهد بياورى .
در اين اثنا عمر نمودار شد و پيامبر فرمود:اى مرد عرب ! حاضرى اين مردى كه به طرف ما مى آيد بين ما حكم كند؟ عرض كرد: آرى يا محمد (صلى الله عليه و آله وسلم )! چون عمر نزديك آمد، پيامبرفرمود: تو بين من و اين اعرابى قضاوت كن ، گفت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ! سخن خود را بگو. فرمود: ناقه از من و دراهم از براى اعرابى است ، عمر به اعرابى گفت تو ادعاى خود را بگو؟ اعرابى گفت : ناقه و دراهم هر دو از من است ، اگر محمد ادعائى مى كند بايد شاهد اقامه كند؛ عمر گفت : قول اعرابى درست است و بر صحت كلامش قسم مى خورد.
پيامبر به اعرابى فرمود: من تو را محاكمه مى كنم نزد كسى كه به حكم پروردگار عزيز و جليل بين ما حكم كند، كه ناگاه على (عليه السلام ) بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شد.
على (عليه السلام ) عرض كرد: يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم )! شما با اين مرد در چه واقعه اى صحبت داريد؟ حضرت فرمود:يا ابااللحسن ! بين من و اين مرد عرب قضاوت كن ، على (عليه السلام ) فرمود: اى اعرابى ! به پيامبر چه ادعا دارى ؟ گفت : پول ناقه اى را كه به او فروخته ام از او مى خواهم .
على (عليه السلام ) از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: شما چه مى گوييد؟ فرمود: من پول تمام ناقه را پرداخته ام ، اميرالمؤمنين (عليه السلام ) فرمود: اى اعرابى ! آيا رسول خدا راست مى گويد؟ گفت : نه هيچ چيز به من نپرداخته است ، حضرت شمشير از غلاف كشيد و به يك ضربت او را به هتل رسانيد. پيامبر