كند گفت اينكه من مايل نيستم يوسف با شما بيايد، از دو جهت است، اول اينكه" دورى يوسف براى من غم انگيز است" (قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ).
و ديگر اينكه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند" و من مىترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد" (وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ).
و اين كاملا طبيعى بود كه برادران در چنين سفرى به خود مشغول گردند و از برادر غافل بمانند و در آن" بيابان گرگ خيز" گرگ قصد جان يوسف كند.
البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدايى يوسف چيزى نبود كه بتوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را افروختهتر مىساخت.
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن اينكه بالآخره فرزند براى نمو و پرورش، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد و اگر بخواهد همچون گياه نورستهاى دائما در سايه درخت وجود پدر باشد، نمو نخواهد كرد، و پدر براى تكامل فرزندنش ناچار بايد تن به اين جدايى بدهد، امروز گردش و تفريح است، فردا تحصيل علم و دانش و پس فردا كسب و كار و تلاش و كوشش براى زندگى، بالآخره جدايى لازم است.
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از نظر آنها مهم و اساسى بود و" گفتند چگونه ممكن است برادرمان را گرگ بخورد در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم، اگر چنين شود ما زيانكار و بدبخت خواهيم بود" (قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ).
يعنى مگر ما مردهايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد، گذشته از علائق برادرى كه ما را بر حفظ برادر وا مىدارد، ما در ميان مردم آبرو