حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 11
نمايش فراداده

2. عبرت از دنياى بى وفا

يكى از فرمانروايان خراسان، سلطان محمود غزنوى را در عالم خواب ديد كه همه بدنش در قبر، پوسيده و ريخته شده، ولى چشمانش همچنان سالم و در گردش است و نظاره مىكند. خواب خود را براى حكما و دانشمندان بيان كرد تا تعبير كنند، آنها از تعبير آن خواب فروماندند، ولى يك نفر پارساى تهيدست، تعبير خواب او را دريافت و گفت: «سلطان محمود هنوز نگران است كه ملكش در دست دگران است!»


  • بس نامور به زير زمين دفن كرده اند وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك زنده است نام فرخ نوشيروان به خير خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند

  • كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند