پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت، هر اندازه در اين مورد سرزنش مىديد و تاوان مىبرد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مىگفت:
او را سرزنش كردم و گفتم: «چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است؟» او مدتى انديشيد و سپس گفت: