حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 129
نمايش فراداده

126. سلطان عشق

پارسايى شيفته و مريد شخصى بود، به گونه اى كه از فراق او صبر و قرار و توان گفتار نداشت، هر اندازه در اين مورد سرزنش مىديد و تاوان مىبرد، از عشق و علاقه اش به او نمى كاست و مىگفت:


  • كوته نكنم ز دامنت دست بعد از تو ملاذ و ملجاءيى نيست هم در تو گريزم، آر گريزم (331)

  • ور خود بزنى به تيغ تيزم هم در تو گريزم، آر گريزم (331) هم در تو گريزم، آر گريزم (331)

او را سرزنش كردم و گفتم: «چه شده و چرا هواى نفس فرومايه ات بر عقل گرانمايه ات چيده شده است؟» او مدتى انديشيد و سپس گفت:


  • هر كجا سلطان عشق آمد، نماند پاكدامن چون زيد بيچاره اى اوفتاده تا گريبان در وحل (332)

  • قوت بازوى تقوا را محل اوفتاده تا گريبان در وحل (332) اوفتاده تا گريبان در وحل (332)