سرهنگى پسرى داشت، كه در كاخ برادر سلطان، مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم، ديدن هوش و عقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى، آثار بزرگى در چهره اش ديده مىشود:
اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت، زيرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: «توانگرى به هنر است نه به مال، بزرگى به عقل است نه به سال.»
مقام او در نزد شاه، موجب شد، آشنايان و اطرافيان، نسبت به او حسادت ورزيدند، و او را به خيانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند، ولى آنجا كه يار، مهربان است، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟
شاه از آن سرهنگ زاده پرسيد: «چرا با تو آن همه دشمنى مىكنند؟»
سرهنگ زاده گفت: زيرا من در سايه دولت تو همه را خشنود كردن مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد:
(بنابراين نبايد از گزند حسودان هراس داشت، زيرا اگر شب پره لياقت ديدار خورشيد ندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد.)