حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 14
نمايش فراداده

5. رنج شديد بيمارى حسادت براى حسود

سرهنگى پسرى داشت، كه در كاخ برادر سلطان، مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم، ديدن هوش و عقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى، آثار بزرگى در چهره اش ديده مىشود:


  • بالاى سرش ز هوشمندى مىتافت ستاره بلندى

  • مىتافت ستاره بلندى مىتافت ستاره بلندى

اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت، زيرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: «توانگرى به هنر است نه به مال، بزرگى به عقل است نه به سال.»

مقام او در نزد شاه، موجب شد، آشنايان و اطرافيان، نسبت به او حسادت ورزيدند، و او را به خيانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند، ولى آنجا كه يار، مهربان است، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟

شاه از آن سرهنگ زاده پرسيد: «چرا با تو آن همه دشمنى مىكنند؟»

سرهنگ زاده گفت: زيرا من در سايه دولت تو همه را خشنود كردن مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد:


  • توانم آن كه نيازارم اندرون كسى بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است شوربختان به آرزو خواهند گر نبيند به روز شب پره چشم راست خواهى هزار چشم چنان كور، بهتر كه آفتاب سياه (49)

  • حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست مقبلان را زوال نعمت و جاه (48) چشمه آفتاب را چه گناه كور، بهتر كه آفتاب سياه (49) كور، بهتر كه آفتاب سياه (49)

(بنابراين نبايد از گزند حسودان هراس داشت، زيرا اگر شب پره لياقت ديدار خورشيد ندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد.)