حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 132
نمايش فراداده

129. استقبال از يار عزيز

به ياد دارم يك شب يارى عزيز به خانه ام آمد، با ديدارش به گونه اى به استقبال جستم كه آستينم به شعله چراغ رسيد و آن را خاموش كرد:


  • سرى طيف من يجلو بطلعته الدجى شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342)

  • شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342) شگفت آمد از بختم كه اين دولت از كجا؟ (342)

او نشست و مرا مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا ديدى، و چراغ را خاموش نمودى گفتم بخاطر دو علت:

1 - گمان كردم خورشيد وارد شد

2 - اين اشعار بخاطرم آمد.


  • چون گرانى به پيش شمع آيد ور شكر خنده اى است شيرين لب آستينش بگير و شمع بكش (343)

  • خيزش اندر ميان جمع بكش آستينش بگير و شمع بكش (343) آستينش بگير و شمع بكش (343)