حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 133
نمايش فراداده

130. يار بى اغيار

شخصى يكى از دوستانش را سالها نديده بود، تا اينكه از قضاى روزگار او را ديد و از او پرسيد: «كجا هستى كه مشتاق ديدارت هستم؟»

دوست در پاسخ گفت: «مشتاقى و آروزى ديدار، بر اثر فراق، بهتر از بيزارى و دلتنگى بر اثر ملاقات بسيار است؟»


  • دير آمدى اى نگار سرمست معشوقه كه دير دير بينند آخر كم از آنكه سير بينند؟(344)

  • زودت ندهيم دامن از دست آخر كم از آنكه سير بينند؟(344) آخر كم از آنكه سير بينند؟(344)

زيباروى محبوب، اگر همراه دوستان بيايد جفا و بى مهرى كرده است، چرا كه ديدار يار همراه دوستان، بدون رشك و رقابت بين رقيبان نخواهد بود.


  • به يك نفس كه برآميخت يار با اغيار به خنده گفت كه من شمع جمعم اى سعدى مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟ (345)

  • بسى نماند كه غيرت، وجود من بكشد مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟ (345) مرا از آن چه كه پروانه خويشتن بكشد؟ (345)