جوانى پاكباز و پاكنهادى، با دوست خود، سوار بر كشتى كوچكى در درياى بزرگ سير مىكردند، ناگاه امواج سهمگين دريا، آن كشتى كوچك را احاطه كرد به طورى كه آن دو دوست به گردابى افتادند و در حال غرق شدن بودند، كشتيبان با چابكى و شناورى به سراغ آنها رفت،، دستشان را بگيرد و نجاتشان دهد، وقتى كه خواست دست آن جوان پاكباز زا بگيرد و نجات دهد، او در آن حال گفت: «مرا رها كن دوستم را بگير و او را نجات بده!»
در همين حال موج دريا به آن پاكباز امان نداد، او را فراگرفت، او در حال جان دادن مىگفت: «داستان عشق را از آن ياوه كار تهى مغز نياموز كه هنگام دشوارى، يار خود را فراموش كند.»
آرى ياران خالص زندگى، اين گونه زيستند و چنين عشق و ايثار آفريدند، اين درسهاى بزرگ را بايد از آزموده ها و تجربه ها آموخت.
(پايان باب پنجم)