حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 145
نمايش فراداده

142. معنى عشق و ايثار

جوانى پاكباز و پاكنهادى، با دوست خود، سوار بر كشتى كوچكى در درياى بزرگ سير مىكردند، ناگاه امواج سهمگين دريا، آن كشتى كوچك را احاطه كرد به طورى كه آن دو دوست به گردابى افتادند و در حال غرق شدن بودند، كشتيبان با چابكى و شناورى به سراغ آنها رفت،، دستشان را بگيرد و نجاتشان دهد، وقتى كه خواست دست آن جوان پاكباز زا بگيرد و نجات دهد، او در آن حال گفت: «مرا رها كن دوستم را بگير و او را نجات بده!»

در همين حال موج دريا به آن پاكباز امان نداد، او را فراگرفت، او در حال جان دادن مىگفت: «داستان عشق را از آن ياوه كار تهى مغز نياموز كه هنگام دشوارى، يار خود را فراموش كند.»


  • چو ملاح (370) آمدش تا دست گيرد همى گفت از ميان موج و تشوير (371) در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت حديث عشق از آن بطال (372) منيوش (373) كه در سختى كند يارى فراموش

  • مبادا كاندر آن حالت بميرد مرا بگذار و دست يار من گير شنيدندش كه جان مىداد و مىگفت: كه در سختى كند يارى فراموش كه در سختى كند يارى فراموش

آرى ياران خالص زندگى، اين گونه زيستند و چنين عشق و ايثار آفريدند، اين درسهاى بزرگ را بايد از آزموده ها و تجربه ها آموخت.


  • چنين كردند ياران، زندگانى كه سعدى راه و رسم عشقبازى اگر مجنون ليلى زنده گشتى حديث عشق از اين دفتر نبشتى (376)

  • ز كار افتاده (374) بشنو تا بدانى چنان داند كه در بغداد تازى (375) حديث عشق از اين دفتر نبشتى (376) حديث عشق از اين دفتر نبشتى (376)

(پايان باب پنجم)

باب ششم: در ناتوانى و پيرى