يكى از شاهان پيشين، در نگهدارى كشور سستى مىكرد و بر سپاهيان سخت مىگرفت و آنان را در تنگدستى رها مىكرد تا اينكه دشمن قوى و ظغيانگرى به آن كشور حمله كرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيرى از دشمن فرا خواند، ولى آنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:
يكى از آن سپاهيان كه نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت. او را سرزنش كرده و گفتم: «از فرومايگى و حق ناشناسى است كه انسان به خاطر رنجش اندك، هنگام حادثه، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را ناديده بگيرد.»
او در جواب گفت: «اگر از روى كرم و بزرگوارى عذرم را بپذيرى شايسته است، حقيقت اين است كه: اسبم در اين حادثه جو نداشت، و زين نمدين آن را براى تاءمين زندگى به گرو داده بودم. شاهى كه سپاه خود را از اموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمى توان راه جوانمردى با او پيش گرفت.»