با چند نفر از سالكان و رهروان راه حق همنشين بودم، در ظاهر همه آنها با شايستگى آراسته بودند، يكى از بزرگان دولت نسبت به آنها حسن ظن بسيار داشت و حقوق (ماهانه اى) برايشان تعيين كرده بود به آنها پرداخت مىشد، تا اينكه يكى از آن سالكان، رفتار ناشايسته اى انجام داد، كه آن بزرگمرد نسبت به آن سالكان بدگمان گشت و در نتيجه رونق بازار آن سالكان كساد شد و حقوقشان قطع گرديد.
من خواستم تا تا از راهى، آن سالكان و ياران را از اين مشكل نجات دهم، به سوى خانه آن بزرگمرد رهسپار شدم، دربان او اجازه ورود نمى داد و به من جفا كرد، ولى او را بخشيدم زيرا نكته سنجان گفته اند:
ولى وقتى كه مقربان آن بزرگمرد، از آمدن من آگاه شدند، با احترام شايان از من استقبال نموده و مرا به مجلس خود بردند و در صدر مجلس نشاندند، اما من رعايت تواضع كرده و در پايين مجلس نشستم و گفتم:
آن بزرگمرد گفت: تو را به خدا!تو را به خدا چنين نگو و جاى چنين گفتارى نيست:
خلاصه اين كه: نشستم و از هر درى به سخن پرداختم، تا اينكه سخن از لغزش بعضى آن سالكان همنشينم را به پيش كشيدم و گفتم:
حاكم بزرگمرد، سخن مرا بسيار پسنديد، و دستور داد مانند گذشته، حقوق ماهيانه ياران و سالكان را بپردازند و آنچه را كه قبلا قطع كرده اند نيز پرداخت نمايند، از او خاضعانه تشكر كردم و عذرخواهى نمودم، و هنگام خداحافظى گفتم: