حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 54
نمايش فراداده

46. دوستى اهل صفا و انسانهاى پاكدل

سارقى براى دزدى به خانه يكى از پارسايان رفت، هر چه جستجو كرد چيزى در آنجا نيافت. دلتنگ و رنجيده خاطر شد. پارسا از آمدن دزد و دلتنگى او باخبر شد. گليمى را كه بر روى آن خوابيده بود بر سر راه دزد انداخت تا محروم نشود.


  • شنيدم كه مردان راه خداى تو را كى ميسر شود اين مقام (148) كه با دوستانت خلافست و جنگ

  • دل دشمنان را نكردند تنگ كه با دوستانت خلافست و جنگ كه با دوستانت خلافست و جنگ

دوستى آنان كه با صفا هستند، خواه در برابر و خواه در پشت سر، يكسان است، نه آن چنان كه در پشت سرت عيبجويى كنند و در پيش رويت قربانت گردند.


  • هر كه عيب دگران پيش تو آورد و شمرد بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد

  • بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد بى گمان عيب تو پيش دگران خواهد برد