چندتن از رهروان همدل و همدم سير و سياحت كه شريك غم و شادى همديگر بودند، براى سفر حركت كردند. من از آنها خواستم كه مرا نيز رفيق شفيق همراه خود كنند و با خود ببرند. آنها با تقاضاى من موافقت نكردند، پرسيدم: «چرا موافقت نمى كنيد؟! از اخلاق پسنديده بزرگان بعيد است كه دل از رفاقت بينوايان بر كنند و آنها را از فيض و بركت خود محروم سازند، با اينكه من در خود اين قدرت و چابكى را سراغ دارم در چاكرى و همراهى نيكمردان، يارى چابك باشم نه بارى بر دل.»
يكى از آنان به من گفت: از موافقت نكردن ما، خاطرت رنجيده نشود زيرا در اين روزها دزدى به صورت پارسايان درآمده و خود را در رديف ما وانمود كرده و جا زده است.
از آنجا؟ خوى پارسايان، سازگارى و ملايمت است، آن پارسانما را پذيرفتند و گمان ناموافقى به او ننمودند.
يك روز از آغاز تا شب همراه پارسايان حركت كرديم، شبانگاه به كنار قلعه اى رسيده و در همانجا خوابيديم، ناگاه دزد آلوده اى (در لباس پارسايان) آفتابه رفيق را به عنوان اينكه با آن تطهير كند برداشت ولى به غارت برد.
همينكه از نظر پارسايان غايب گرديد، به برجى رفت و در آنجا صندوقچه جواهرى را دزديد. هنگامى كه آن شب به سر آمد و روز روشن فرا رسيد، آن دزد تاريكدل مقدارى راه رفته بود و از آنجا دور شده بود، ولى رفيقان بى گناه خوابيده بودند. صاحبان قلعه كه فهميدند صندوقچه جواهرات آنها به سرقت رفته، صبح به سراغ آن پارسايان بى گناه آمده، همه را دستگير كرده و به درون قلعه بردند و پس از كتك زدن به زندان افكندند. از آن وقت همراهى و همدمى با درويشان را ترك كردم و گوشه گيرى را برگزيدم. كه «اسلامة فى الوحدة: عافيت و بى گزندى در تنهايى است.»
گفتم: شكر و سپاس خداوند متعال را، كه از بركت پارسايان محروم نشدم، گرچه در ظاهر از همدمى با آنها جدا و تنها شدم، از اين ماجرا درس عبرت گرفتم و بهره مند شدم، چنين درسى سزاوار است كه مايه نصيحت و عبرت امثال من در همه عمر گردد.
(به اين ترتيب نتيجه مىگيريم كه: رهروان سير و سلوك، براى اينكه از ناحيه درويش نماها، به سعدى صدمه نرسد، با تقاضاى همدمى سعدى، موافقت نكردند و سعدى از رياكاران جوصفت و گندم نما، دلى پر داشت و گوشه نشينى را به خاطر پرهيز و دورى از مصاحبت ناگهانى چنان دزدان برگزيد و خدا را به خاطر عبرت گرفتن از اين درس نمود و به ديگران سفارش كرد كه همواره از اين درس، پند و عبرت گيرند.)